اشاره: متن زیر، گزارشی اختصاصی است به سفارش دوست عزیزم آقای «علیرضا محمودی» درباره «جشنواره موسیقی منطقه بالکان» که در ۵ نوامبر سال ۲۰۱۹ در مجموعه «آپُلو» همراسمیت لندن برگزار شد. این گزارش در با عنوان «عصر کولیهای اصیل و شب ژنرالهای تقلبی» (نسخه پیدیاف را اینجا بخوانید) در ۲۵ آبان سال ۱۳۹۸ در روزنامه همشهری به چاپ رسید.
۱. حدود ۲۵ سال پیش با خواندن نقد مثبتی که «حمیدرضا صدر» برای فیلم «زیرزمین» در ماهنامه «فیلم» نوشته بود با اسم «امیر کوستوریتسا» (که آن روزها به اشتباه کاستاریکا تلفظ میشد) آشنا شدم. نوشته حمیدرضا صدر به قدری شوقبرانگیر بود که بالاخره با هزار مصیبت و این در و آن در زدن در زمانهای که فیلمهای روز آمریکایی هم با کیفیت خوب خیلی دیر به ایران میرسید، نوار ویاچاس آن فیلم اروپایی را پیدا کردم و با تماشایش، آن فیلم در آن زمان به یکی از محبوبترین فیلمهای زندگیام بدل شد. نگاه کمدی/ تراژدی کوستوریتسا به جنگ داخلی یوگسلاوی و آن فضای شلوغ و سرشار از جنون و فلینیوار و بدون شک موسیقی شورآفرین و جذابش دلیل اصلی شیفتگی من بود. تماشای آن فیلم باعث آشنایی من با نام آهنگسازش، «گوران برگوویچ»، شد و مرا واداشت تا برای یافتن آثار او را در کنار ساختههای پیشین کوستوریتسا به دری بزنم.
آن سالها پدرم از طرف محل کارش به ماموریت خارج از کشور میرفت و همین شد که از او خواستم تا برایم سیدی موسیقی فیلم «زیرزمین» را بیاورد. هیچوقت یادم نمیرود؛ آن سوغاتی با آن جلد جالب که شبیه در یک زیرزمین در کف خیابان بود و داخلش روی خود سیدی، عکس شخصیتها در محفظه زیر زمین نقش بسته بود، تا مدتها ویژهترین چیزی بود که به آن دل بسته بودم.
با تماشای فیلمهای اولیه کوستوریتسا، او به یکی از کارگردانهای محبوب زندگیام تبدیل و کمی بعدتر با فراگیر شدن اینترنت و امپیتری و دیویدی، کلیه آثار او و برگوویچ در کتابخانه و کامپیوترم جای ویژهای پیدا کردند.
اشتیاق من به این هنرمند به قدری بود که مدام خبرها و فعالیت ایشان را میخواندم و اصلا همین هم شد که- فکر کنم برای نخستین بار در ایران- در هفتهنامه «سینمای نو» مطلبی درباره برگوویچ ترجمه کردم.
کوستوریتسا بعد از موفقیت زیرزمین به سراغ ساخت فیلم «گربه سیاه، گربه سفید» رفته بود و همانجا بود که فهمیدم رابطهاش با گوران برگوویچ شکرآب شده و ساخت موسیقی فیلمش را به گروهی به اسم
«No Smoking Orchestra» سپرده است.
کمدی سرخوش گربه سیاه، گربه سفید و همچنان موسیقی پرخروشاش باعث شد من درباره این گروه موسیقی نیز کنجکاو شوم. خود کوستوریتسا چندی بعد فیلم مستندی به نام «قصههای سوپرهشت» درباره این گروه ساخت و همان دوران پخش کلیپ دیوانهواری با نام «Unza Unza Time» در ماهواره مرا به این گروه و همکاری بیشتر علاقهمند کرد و باز مثل دفعه قبل جستوجو و کنجکاوی در این رابطه به گردآوری و ترجمه مجموعه مطالبی در هفتهنامه سینمای نو منتهی شد. کوستوریتسا و گوران برگوویچ بعد از جدایی از یکدیگر هرکدام به مسیر جداگانهای رفتند. برگوویچ که کوستوریتسا مدعی بود کیف پول شما را میدزدد و بعد با آن شما را به شام دعوت میکند، بعد از زیرزمین برای چندین فیلم نهچندان مطرح موسیقی نوشت، اما بهدلیل شنیده شدن آثارش چند آلبوم موسیقی جدید منتشر کرد و هرسال در دور دنیا به اجرای آنها پرداخت.
کوستوریتسا اما بعد از زیرزمین دیگر اسیر دنیای خودش شد و به قول معروف مدام همان چیزهایی را که پیشتر به آنها رسیده بود با خودشیفتگی تکرار کرد، انگاری دیگر حرف تازهای نداشت و با دو نخل طلا و جوایزی دیگر از جشنوارهها، با ۵ فیلم در دنیای خودش محصور شد. (تصویر پایانی آخرین ساختهاش، «راه شیری»، با بازی خودش به بهترین وجه گویای حال و روز او در این روزهاست).
کوستوریتسا در کنار فیلمسازی اما دهکده و در همان دهکده جشنوارهای به اسم کوستندرف هم راهاندازی کرد و در گروه نو اسموکینگ به نوازندگی گیتاربیس پرداخت (او البته در سالهای جوانی نیز با این گروه مراوده داشت و چندی در جمعشان نوازندگی کرده بود) و کمکم این گروه قدیمی بومی با نام «امیر کوستوریتسا و ارکستر نواسموکینگ» در همه جای دنیا از فرانسه تا آرژانتین معروف و محبوب شد.
۲. «جشنواره موسیقی بالکان» برای من با شوق فراوانی آغاز شد؛ برنامهای که بیش از ۵ ماه فیسبوک با نمایش پوستری از ترکیب عکسهای برگوویچ و کوستوریتسا به من زمان برگزاریاش را یادآوری میکرد و من آنقدر خرید بلیت را پشت گوش انداختم تا اینکه دست آخر بهصورت معجزهآسایی کسی که از علاقه شدید من خبر داشت بالاخره بلیت آن را به دستم رساند.
من یکساعت پیش از شروع کنسرت به محل برگزاری آن، «آپلو» در منطقه «همرسمیت»، رفتم و با صف بلندی از افراد که بلیت را خریده بودند مواجه شدم. در صف انتظار فهمیدم که بخش عمدهای از حاضران جماعتی از منطقه بالکان هستند. نزدیک آن جمعیت نیز دو رستوراندار از همان خطه فرصت را غنیمت شمرده بودند و با ظرف بزرگی از غذاهای رستورانشان لقمههایی مجانی به تماشاگران تعارف میکردند و کاتالوگ و آدرس رستوران را به ایشان میدادند.
بالاخره بعد از مدتی ایستادن در سرما، درهای سالن راس ساعت ۷ باز شد و من همان زمان دریافتم طبقه پایین به افرادی اختصاص دارد که قرار است ایستاده کنسرت را تماشا کنند و من هم برای پیدا کردن جای نشستن باید به طبقه بالا بروم. در سالن انتظار سیدیها و تیشرتهایی با عکس کوستوریتسا را برای فروش گذاشته بودند. به هنگام بالا رفتن از پلهها داشتم به این فکر میکردم که چرا کوستوریتسا در طرح چاپی روی جلد سیدیها و لباسها کلاه مکزیکی به سر دارد و سبیل مکزیکی گذاشته و جریان از چه قرار است؟ حسابی غرق همین افکار بودم که ناگهان بهطور باورنکردنی و جادوییای با خود امیر کوستوریتسا سینهبهسینه شدم!
او جایی با لباس معمولی ایستاده بود و افرادی داشتند با او عکس میگرفتند. من اصولاً علاقهای به گرفتن عکس آدمهای مشهور ندارم و البته گذر من هم زیاد به دباغخانه اینها نمیافتد. اما این بار خواستم که با او عکسی بگیرم که مأمور حراست سالن گفت وقت تمامشده و کوستوریتسا را به اتاقی راهنمایی کرد. از همکار او پرسیدم که آیا کوستوریتسا باز برای ملاقات با تماشاگران برمیگردد که او از من پرسید شما هم بلیت داشتی؟ پرسیدم قضیه بلیت چیست؟ که پاسخ داد: شما برای گرفتن عکس با هنرمند باید پول اضافی بپردازید که ظرفیت این هم خیلی زود پرمیشود و اگر چنین قصدی داری در آینده باید زود و خیلی زود بجنبی!
بخش اول کنسرت ساعت هفتونیم آغاز شد. سالن پایین مملو از تماشاگر و سالن بالا هم تقریبا نیمهپر بود و با این حال همچنان تماشاگران با نوشیدنیهایشان در حال رفتوآمد بین صندلیها بودند. طبق معمول تمام کنسرتهایی از این دست، بخش اول اجرایی نیمساعته از گروهی ناشناخته یا کمتر شناختهشده است که نقش مجلس گرمکن را بهعهده دارند. اینبار هم گروهی به نام «پاپریکا» بخت این را پیدا کرده بود که برای نیمساعت با نواختن ملودیهای غلیانآور متنوع از منطقه بالکان با ویلون و گیتار و آکاردئون حسابی سنگتمام بگذارند. با این حال، انتظار برای شنیدن اجرای گروه دوم پس از یک ربع دیگر برای تماشاگران تحملپذیر نبود. آرامآرام جدای از همهمه درون سالن و صدای جر و بحث تماشاگرانی که دیر آمده بودند و صندلی خودشان را اشغال شده دیده بودند، صدای کف و سوت اعتراضی به صدای غالب درون سالن بدل شد.
ساعت هشتونیم گروه برگوویچ، با نام «ارکستر عروسی و عزا»، اجرایش را آغاز کرد. من پیشتر یکبار در کنسرت دیگری از او شرکت کرده بودم و میدانستم او هربار برای ورود به صحنه طرح جدیدی دارد و مثلا آن دفعه جمعیت نوازنده از در ورودی تماشاگران رژهوار و حین نواختن به روی صحنه اجرا آمدند. این بار اما لحظه ورود اینگونه بود که نوازندگان یکبهیک با سازشان به روی صحنه میآمدند. ابتدا نوازنده ساکسیفون قطعه کوتاهی نواخت و بعد پشت او ترامپنوازها آمدند و بهدنبال ایشان همسرایان و دست آخر خود برگوویچ و درامنوازش به ایشان پیوستند. پوشش او و درامنوازش که همزمان خواننده اصلی گروه هم هست همچون اجرای تمام این سالها بود: خودش کت و شلواری یکسره سفید به تن داشت و درامنواز هم سرتاپا سیاه پوشیده بود. این دو نفر تنها کسانی هستند که در این گروه روی صندلی مینشینند و باقی افراد، همسرایان با لباسهای محلی و نوازندگان سازهای بادی با لباس مردانه سفید و جلیقههای سیاه در طول اجرا- در بیشتر اوقات- ایستادهاند. او طبق معمول کاغذی را روی زمین گذاشته و قطعات را پشت سر هم از روی آن فهرست با سرعت و انرژی فراوان اجرا کرد و بعضاً میان آن هیاهو چند کلامی هم به زبان انگلیسی با مخاطبان از خود بیخود شده حرف زد.
برگوویچ و گروهش این نوبت با چند قطعه تازه و شاید کمتر شنیده شده (در گوش من) و پرشور و وجدآور شروع کردند که یکی از آنها را به سارایوو تقدیم کرد. بعد از این چند قطعه به سراغ قطعاتی از فیلم زیرزمین رفت و بعد قطعه معروف «الدرزی» از فیلم «دوران کولیها» و باز مثل همیشه حین اجرا و خواندن و نوازندگی دست دیگرش را از خوشی در هوا میچرخاند. در یک قطعه به احترام همسرایان بلغاریاش ایستاد و بعد به سراغ قطعه «در خودروی مرگ» از آلبوم موسیقی فیلم «رویای آریزونا» رفت و اینجا بود که گروهش یکبهیک با همان ترتیبی که به صحنه آمده بودند، از آن خارج شدند و ما فکر کردیم که دیگر بخش مربوط به او به پایان رسیده که اینگونه نبود. گروه دوباره برگشت و در قطعه دیگر به یاد جنگ جهانی اول و دوم نواخت (ترانه «Bella Ciao» پای ثابت تمای اجراهای او است که سالن را یکصدا با او و گروهش به همسرایی وامیدارد) و به قول معروف کمفروشی نکرد. پس از نزدیک به یکساعتونیم عملا غیر از من کسی روی صندلی ننشسته بود و قطعات انتخابی او همه را به پایکوبی واداشته بود و دست آخر با قطعه عنوانبندی آغازین و پایانی فیلم زیرزمین با تماشاگران خداحافظی کرد. گوران برگوویچ به جز نوشتن موسیقی برای فیلمهای امیر کوستوریتسا، سازنده قطعاتی فوقالعاده و ماندگار اما با طعم و حسی غمناک در فیلم «ملکه مارگو» (به کارگردانی «پاتریس شرو») نیز هست و با اینحال وقتی مخاطبان همچنان بعد از نزدیک به ۳ دهه برای شنیدن اجرای بخشهایی از زیرزمین و دوران کولیها و رویاهای آریزونا لحظهشماری میکنند به من دوباره اثبات کرد که تا چه اندازه این همکاری پربار و ماندگار بوده و تا چه میزان باعث شناخته شدن و شنیده شدن و فراگیری باقی آثار او شده است.
فاصله بین وداع گوران برگوویچ و گروه ارکستر عروسی و عزا با تماشاگران و روی صحنه آمدن امیر کوستوریتسا با گروه نو اسموکینگ کمتر از ۱۵ دقیقه شد؛ چرا که ساعت ۱۰ بود و طبق اعلام قبلی برنامه باید ساعت ۱۱ به پایان برسد. به هرحال بعد از وقفه موردنظر، امیر و گروهش با لباسهای انقلابیون/ نظامیان مکزیکی به تن و کلاههای معروف آن دیار به سر روی صحنه آمدند و پس از اجرای قطعه آغازین کلاهشان را به سمتی پرتاب کردند که تماشاگران بتوانند صورت آنها را ببینند. امیر کوستوریتسا بعد از معرفی خودش اما توضیح چندانی درباره چرایی این پوشش و بندوبساطش نداد. او سالهای قبل و وقتی در اوج بود قرار بود فیلمی درباره انقلاب مکزیک با حضور «جانی دپ» و بعدتر «خاویر باردم» در نقش «پانچو ویلا/ پانچو بییا» بسازد که ساخت آن نیز مثل کلی پروژه دیگر به جایی نرسید. حدس من این بود که او دارد برای فیلم جدیدش بازارگرمی میکند که بعد از جستوجو متوجه شدم فیلم جدید او باز درباره جنگجهانیدوم و پارتیزانهای یهودی است و ربطی به انقلاب مکزیک ندارد. البته او این اواخر یک فیلم مستند هم درباره «خوزه موخیکا»، چهلمین رئیسجمهور اروگوئه، ساخته که نمیدانم در آنجا پای پانچو ویلا و انقلاب مکزیک را وسط کشیده یا نه. به هرحال او و گروهش مدتهاست با این هیبت و هیأت در اینجا و آنجا ظاهر میشوند. این بار نیز در طول اجرا از اعضای گروه با نام ژنرالها و زندانیان انقلاب مکزیک یاد کرد، خودش را پانچو ویلا نامید و در انتها بهنظر میرسید کل این کار برای تبلیغ سیدی جدید گروه باشد.
۳. رابطه امیر کوستوریتسا و گروه نو اسموکینگ رابطه کمابیش تاریخدار و پر قصه و پیچیدهای است. بهنظر میرسد اگر سالهای دور او تنها یک نوازنده کوچک بوده و در تورهای جهانی میآمده آنها را معرفی میکرده و بعد در آن عقب با آنها مینواخته، اما حال تقریبا همه کاره این گروه خود اوست. فرد اصلی و خواننده و پایهگذار گروه، «دکتر نلی کارازلیچ»، سال ۲۰۱۲ از آنها جدا شده و حالا امیر نوازنده گیتار اصلی است و دیگر خودش با صدای نه چندان زیبایش پیشاپیش بقیه میخواند و مینوازد.
جدای از مناسبات درون این گروه، رابطه خود مخاطبان هم با این گروه ساده و معمولی نبوده است. جماعت زیادی کلا از امیر کوستوریتسا و زیرزمیناش متنفرند، از سوی دیگر گروه متهم به حمایت از «رادوان کاراجیچ»، جنایتکار جنگی و یکی از رهبران صربها در کشتار مردم بوسنی شده بود. همچنین با وجود محبوبیت فراوانشان، این گروه در سالهای اخیر بیشتر از خانه، در کشورهای دیگر به اجرا پرداختهاند. حالا که فکرش را میکنم ترک دستهجمعی سالن برخی از تماشاگران به هنگام ورود امیر و گروهش شاید خیلی به دیر بودن زمان اجرا برنمیگشت و ریشه در مسائل گوناگون دیگری داشت.
۴. باید اعتراف کنم آنچه من در اجرای کوستوریتسا و گروهش دیدم به ترکیبی ناهمگون از اصالت، هجو، جلوهفروشی، بازارگرمی، شوخی، تقلید، غوغا و شور میمانست. گروه برنامهاش را با اجرای قطعهای از آلبوم موسیقی متن فیلم «زندگی یک معجزه است» آغاز کرد و با اجرای قطعه معروف «بوپامارا» از فیلم گربه سیاه، گربه سفید به پایان رساند. در این میان بین قطعات دیگر برای لحظاتی قطعه معروف «پلنگ صورتی» مانچینی پخش میشد و امیر به معرفی ترانهها میپرداخت. در یک ترانه با عنوان «امتیوی دهنت رو…» به جماعت گفت که میخواهد به آنها نشان دهد ما در گروهمان چطور انگلیسی حرف میزنیم و بعد آنها را به همسرایی و تکرار فحش به امتیوی واداشت. ترانهای را به «فیدل کاسترو» تقدیم و ۲ قطعه از آلبوم جدیدشان را، با نام «ترس از مته/ توربین دندانپزشکی»، معرفی کرد و مدام تأکید داشت ما امسال ۲۰سالگی گروهمان را جشن گرفتهایم و در این مدت تنها گروهی هستیم که فقط ۲آلبوم منتشر کرده است. اعضای گروه بهصورت عجیب و جالب و بامزهای جای خیلی مشخصی روی صحنه نداشتند. در حال نواختن بهصورت تکنفره یا دستهجمعی به اینطرف و آنطرف میرفتند و بعضاً به تناوب در مرکز صحنه میایستادند و به ساز غالب تبدیل میشدند. از یک طرف حالت امیر با آن سنوسال که یک آن از روی صحنه پایین پرید و خیلی مکانیکی و بدوبدو مثلا با لمس سریع دستان تماشاگران ردیف جلو ابراز ارادتی کرد خیلی مصنوعی توی ذوق میزد و از طرفی وقتی کل گروه حین اجرای قطعات صحنه را رها کردند و به میان جمعیت رفتند خودش در آن هیاهو حس اصیلی را زنده میکرد. به واقع در این اجرا خیلی معلوم نبود کوستوریتسا دارد تماشاگران را دست میاندازد یا دارد واقعا برای جلب مخاطبان دستوپا میزند. یکجور کارگردانی و هدایت در نمایشگری و این خودانگیختگی گروه بود که همه چیز را زیر سؤال میبرد؛ برای مثال به هنگام اجرای ترانه «من رمئو نیستم ولی تو شاید ژولیت باشی» یکی از تماشاگران را به روی صحنه دعوت کرد و کل گروه دور او حلقه زدند و دختر که اولش کمی خجالتی مینمود معلوم شد یک رقصنده حرفهای است. همین قضیه در انتها با جمع دیگری نیز تکرار شد و معلوم بود همهچیز از قبل هماهنگ شده است.
به هنگام خروج از سالن داشتم با خودم فکر میکردم که با همه این حرفها این سه گروه شب پرشروشور و هیجانانگیزی را برای تماشاگران رقم زدند. موقع ترک سالن نگاهی به قیمت سیدیها انداختم و متوجه شدم آلبوم موسیقی گروه کوستوریتسا ۵پوند گرانتر از گروه برگوویچ و پاپریکاست و پشت تمام این چپگرایی یا ادای چپگرایی یا هجو چپگرایی یا هر چیزی که دارد در ذهن کوستوریتسا میگذرد یک چیزی به اسم پول و شهرت وجود دارد؛ مسئلهای که احتمالا مورد اصلی اختلاف بین او و برگوویچ بوده و گویی هرکدام معتقد بودند در شهرت، اعتبار و جهانی شدن دیگری نقش عمدهای داشتهاند. حالا باید همچنان صبر کرد و دید در آینده کدامشان رستگار میشوند و بماند که همچنان در اجراهایشان به همان دوران طلایی همکاریشان برمیگردند و بیشتر نان همان موفقیتها را میخورند.