
ظهر ساعت یک و نیم به وقت بریتانیا، تماس گرفته بودم با «ایرج راد» برای ادامه گفتوگویی که شروع کرده بودیم از چندی پیش. در همان بدو صحبت گفت که خبر بدی را شنیده و حالش چندان مساعد نیست و ادامه داد که چند لحظه قبل از خبر درگذشت «خسرو سینایی» خبردار شده است. شنیدن خبر درگذشت خسرو سینایی که با آن سن و سال (در آستانه هشتاد سالگی) به خاطر این کرونای لعنتی در بیمارستان بستری شده بود، مرا نیز بیاندازه متاثر کرد با وجود اینکه انتظارش را داشتم.خسرو سینایی مرد فرزانه و فرهیخته و با شخصیتی بود. یکی از آن شخصیتهایی که نگاه متفاوتی به این دنیا داشت. با دانشی وسیع و اعتماد بهنفسی -برای من دوست داشتنی- که شاید در این نسل جدید و اصلا خودم انگاری از آن غرور و فهم و اعتماد بهنفس فقط سایهای به جا مانده و گویی ادایش را در میآورند.
بچه که بودم از فیلم «یار در خانه» او -که آن زمان نامش را نمیدانستم- همواره تصویری جلوی چشمم بود. تصویری از یک پشت صحنه ساخت فیلم. تصویری که رویش موسیقی سنتور به گوش میرسید. این تصویر و آن موسیقی را احتمالا اولین بار در مجموعه «آن روی سکه» اکبر عالمی دیده و شنیده بودم. سالها بعد به واسطه صحبت با اکبر عالمی فهمیدم موسیقی عنوانبندی برنامه آن روی سکه ساخته سینایی بوده است. تماشای فیلم «هیولای درون» خسرو سینایی در آن سالهای کودکی- که یکی باید میزد پشت دستم که این فیلم مناسب تماشا بچهها نیست پسره خیرهسر- به تجربه هولناکی تبدیل شد. شاید یکی از اولین مواجهه من با تجربه ژانر وحشت ایرانی با چهره آن دخترک با آن چشمهای گودرفته و صدایی که در فضا میپیچید که خودش را آخرسر هم دار زد و آن ساواکی که نقشش را داود رشیدی بازی میکرد و آن فضای مخوف روانی اصلا برای من در آن سن قابل درک نبود.خسرو سینایی را اما اولین بار در تلویزیون در همان شب به یاد ماندنی شناختم. یک شب پنجشنبه حوالی دوران برگزاری المپیک تابستانی بارسلون در برنامه «هنر هفتم». یک شب که چشم همه ما چهارتا شد. آخر تا قبل از آن شب همه منتقدان میآمدند و در آن شاهکارهای تاریخ سینما را میستودند. اما آن شب سینایی آمد در تلویزیون و یک تنه از اول تا آخر «مرد سوم» کارول رید را شست و پهن کرد و رفت پی کارش. دهان من بچه باز مانده بود و حال بدانید منتقدان حرفهای چه واکنشی نشان دادند. شبی جنجالی بود آن شب و آن دوران «مسعود فراستی» – البته و «خسرو دهقان»- نهایتا به «عباس کیارستمی» فحش میداد/ میدادند و هنوز جنس نگاهش معادل نقد و نقادی نبود و البته فضا هم مثل این روزها نبود که درش جوانان و(و البته پیشکسوتان و افرادی همچون بهروز افخمی) از اسکورسیزی تا فینچر و نولان و فونتریه و ایناریتو چه و چه را با لگد میرانند. کار سینایی از این نظر یکه بود و خب حرفهای جالبی میزند درباره برخی از جزئیات، از سرعت تاکسی تا به راه انداختن چرخ و فلک وین برای دو نفر. حرفهای او حتی اگر قبولش نداشتیم اما برای من یکی آموزنده بود. آن حرفها موجب آن شد که در مجله فیلم یا جایی دیگر اگر درست خاطرم باشد «حسن حسینی» یا «بهزاد عشقی» پاسخی بدهد و به «سرگیجه» هیچکاک اشاره کند و خب خواندن آن نقد بر نگاه سینایی هم نکات فراوان و تامل برانگیزی داشت.
به هر حال از آن شب سینایی برای من به مراتب جدیتر شد. کمی قبلتر از آن شب، در تلویزیون پیشپرده تبلیغاتی «در کوچههای عشق» را نشان میدادند که باز من در همان دوربین روی دست فاصله و تفاوت فیلم را با آثار دیگر حس میکردم. فیلم مدتها روی سر در سینما «شهر قصه» بود و من اما نمیدانم چرا با وجود تاکید بر ویژه/خاص بودن فیلم در نقدها که مثلا با توصیفی همچون اثری که تماما مستند هم نیست از آن یاد میشد، فرصت تماشایش را پیدا نکردم. چندی بعد از آن شب به یادماندنی، تلویزیون در جمعه عصری یار در خانه را نشان داد و حال که من بزرگتر شده بودم باز حس میکردم این فیلم و آن روایت و دغدغه و موضوعش- جوانی لهستانی مهاجر به دنبال هویتش- در زمانه ساختش چقدر با فیلمها و دغدغههای فیلمسازان آن زمان فرق داشت و هماکنون هم معتقدم فیلم قدر نادیدهای است.سال هفتاد و شش/ هفتاد و هفت بود که با «محسن آزرم» رفتیم به فرهنگسرای ارسباران برای تماشای «کوچه پاییز» سینایی درباره «ژازه طباطبایی» مجسمهساز. راستش را بخواهید باید اعتراف کنم آن زمان جدای از غرابت فیلم کلیتش به دلم ننشست. اما در همان فیلم جایی که بحث درباره معنای هنر بالا میگیرد و دوربین ناگهان دیوانه میشود و انگاری دارد سوژههایش را به سخره میگیرد یا آنجا که خود سینایی آکاردئون میزد و جمعی از هنرمندان عرصه های مختلف از خود بیخود شده بودند (عین کارهای کاساوتیس) خوب دوباره ذهن مرا به خودش مشغول کرده بود.تجربه تماشای «عروس آتش» شاید برای خیلی از ما در آن جشنواره و پس از سالها مواجهه با خسرو سینایی، تجربه شگفتانگیزی بود. راستش هیچکس انتظار نداشت «حمید فرخنژاد» ناشناخته آنگونه بدرخشد و البته شیوه برخورد سینایی هم با موضوع و تلخی جاری و سرنوشت همه شخصیتها در آن استقبال تاثیر بسزایی داشت. البته در همان سال «ایرج کریمی» در یادداشت جشنواره مجله فیلم با نگاهی انتقادی از میزانسنهای فیلم با توصیف ساده (یا نازیبا؟!) یاد کرده بود.
من متاسفانه بعد از عروس آتش با وجود اینکه بیاندازه مشتاق بودم تا او فیلم بسازد و حس و حال سینمای ایران را به سبک خودش از رخوت درآورد و به آن با پیشنهادهای تازه روایی و مواجهه خاص خودش جلوهای دیگر ببخشید، فیلمی از او ندیدم. او از آن زمان کلی فیلم مستند ساخت و سه فیلم سینمایی که تا آنجایی که میدانم فیلمهای سینماییاش همچون عروس آتش شورانگیز نبودند.خسرو سینایی از آن آدمهایی بود که نگاه یکهای داشت و میدانم اگر امکان مصاحبت با او فراهم میشد بدون شک لحظات پربار و پرنکته و پرمغزی را برایتان رقم میزد. دور و برش همواره هالهای بود از تواناییهای مختلف و نوعی تفاوت. بر هنر موسیقی و نواختن آکاردئون مسلط بود، همزمان دو همسر نقاش داشت (که همین خودش در آن زمان به فسانه پهلو میزد در نظر برخی!)، نگاهی جدی و اصولی به سینما را نمایندگی میکرد و کلامش میتوانست در شما اثر کند. از آن شبی که همراه با محسن آزرم به خانه سینما رفتیم تا نظراتش را درباره موسیقی درون فیلمها بشنویم و فکر کنم او در آن جلسه به فیلم «دایره» محمد شیروانی اشاره کرد و بحث اینکه اگر از موسیقی کلاسیک استفاده میکنیم یا اصولا موسیقی باید به چه نکاتی توجه کنیم و منبع آمدن موسیقی تصویر باید چه باشد و نباشد، دیگر هیچگاه فرصت نشد در جایی او را ببینم. یکسال گذشته کلی این دست آن دست کردم که حتما با او صحبت کنم. راستش اولش خیلی بیخود و بیجهت میترسیدم برای گفتوگو با او. بعدش هم آنقدر مهمان در فهرست گفتوگویم آمد که پیش خودم گفتم وقت هست و دیر نمیشود. اما دریغ که اشتباه کردم و دیر شدم و همه عمرم به اشتباه دیر رسیدم. خدایت بیامرزد سینایی، خسرو.