«اگرچه دلها پرخون است…»
خبر اتفاق ناگوار و اندوهافزایی که نمیخواستیم رنگ واقعیت به خودش بگیرید، سرانجام به وقوع پیوست. «محمدرضا شجریان» پس چند سالی مبارزه با سرطان از میان ما رخت بر بست.
شجریان به قول «مسعود بهنود» و خیلیهای دیگر بدون شک یکی از ستونهای تاریخ و فرهنگ و هنر ایران به حساب میآمد و میآید. صدای او برای من چیزی است همردیف تخت جمشید، مسجد شاه، کاخ گلستان، ارگ بم، اذان موذنزاده اردبیلی و…. در کودکی با ربنای و مثنوی افشاری او آشنا شدم که همواره نوید وقت خوش افطاری مطبوع و خوشمزه را میداد. خانواده پدری من دستی در موسیقی داشتند. پدربزرگم- غلامحسین صرافی- از نوازندگان چیرهدست تار در زمانه خودش بود و خانواده عمه پدرم و بخصوص پسر عمه او- مهندس بهزاد توکلی- صدای خوشی داشت. ترانهها و تحریرهای شجریان با بهزاد و بقیه بارها و بارها و بارها در دورهمیهای آن سالها برای اقوام ما خوانده شد. «هزاردستان به چمن دوباره آمد به سخن…» جزو ثابت آن همسراییهای خانوادهمان بود. همان سالها در همان جمع با «مرغ سحر» هم آشنا شدم و آنچنان در گوشم خوش مینمود که آن را از حفظ میخواندم.در دوران نوجوانی و جوانی به واسطه فراگیری موسیقی سنتی در میان نسلی که میخواست سازی جدای بیسازی برخی از متولیان فرهنگ کشور بزند، آشنایی و ارادتم به او و بزرگان موسیقی کشور از مشکاتیان و لطفی و پایور بگیرید تا ناظری و علیزاده و… بیشتر و بیشتر و بیشتر شد. همه آنچه خوانده بود در ایام جوانی همدم و همراه من در شکستهای عشقی و غیر عشقی من نیز شد. صدای او روحم را جلا میداد و از بار غمش میکاست وقتی میخواند «سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند»، وقتی میخواند «در هوس خیال تو همچو خیال گشتهام»، وقتی که میخواند «خواهم که بر زلفت هر دم زنم شانه»، وقتی میخواند «بود آیا که خرامان ز درم باز آیی» وقتی که میخواند….
من هیچوقت کنسرتی از شجریان ندیده بودم و وقتی خبر اجرای ارکستر ملی با رهبری فرهاد فخرالدینی و خوانندگی شجریان که همه جا پر شد، عهد کردم با خودم حتما به تماشای آن بروم. یک روز مانده به اولین اجرا، شب از تماشای فیلمی بر میگشتم. ساعت ده شب به سرم زد ببینم کنار تالار وحدت چه خبر است تا اگر شد صبح مثلا ساعت چهار بروم در صف. رسیدم کنار تالار و دیدم جای سوزن انداختن نیست. همان لحظه به مادرم زنگ زدم که من همین جا شب میمانم فعلا تا فردا ببینم چه میشود. بصورت اتفاقی بهزاد را میان جمعیت دیدم و دیگر در آن جمع شلوغ تنها نبودم. شب تا صبح را در خودروی من سر کردیم. یکی از بهترین شبهای زندگیام. هزار بار آتش روشن کردند جوانان، هزار با فهرست افرادی که در صف بودند را از نو نوشتند. سالهایی بود که هنوز امید و شوق به ایران و فرهنگ و آیندهاش در دلم ما شعلهور بود و صدای شجریان و کنسرت علیزاده و ناظری و مشکاتیان وقت و بخت ناخوشمان را خوش مینمود. با بهزاد تا صبح بیدار ماندیم و حرف زدیم. اول صبح به قصد خواندن نماز از جمع فاصله گرفتیم تا خود خانه رفتیم چون همه مسجدها بسته بودند! در خانه صبحانهای خوردیم و دوباره برگشتیم به شلوغی اطراف تالار وحدت. همانجا دختران دانشگاهمان را دیدم که آمده بودند و خب چون صف زنان و مردان جدا بود بعد از ایستادن در صفهای خودمان بصورت اتفاقی همگی با هم ساعت یک بعد از ظهر همزمان جلوی گیشه رسیدم. از آنجا با یکی از همکلاسیها که آن زمان دوستش داشتم تا میدان ونک بعد از خرید بلیط پیادهروی کردیم و وقتی برگشتم خانه تا هفت شب خوابیدم. شب کنسرت یکی از بهترین شبهای زندگیام شد. وقتی شجریان میخواند:
«بخوان خدای را بخوان گرهگشای را بخوان
مگر نوای مرغ حق ثمری، بخشد
بما صفای عالم دگری، بخشد
بر آور ای نشان حق زدل، آوایی
مگر که بر دعای ما اثری، بخشد
بخوان خدای را بخوان، گرهگشای را بخوان
چون من در این سکوت شب، تویی و شب نخفتگان
که حق عیان نمی شود به چشم خواب رفتگان
مگر به همنوائیم، دهی ز خود رهاییم
بخوان در این سکوت شب, به درگه خداییم
بخوان خدای را بخوان، گره گشای را بخوان
با نام حق، آتش ها در جانم افکندی
از جان مگو، آتش در ایمانم افکندی
ای آسمان چون سوز آوازم بشینیدی
خورشید و مه رقصان در دامانم افکندی
بخوان خدای را بخوان، گره گشای را بخوان
مگر نوای مرغ حق ثمری، بخشد
بما صفای عالم، دگری بخشد
برآور ای نشان حق زدل، آوایی
مگر که بر دعای ما
اثری بخشد
اثری بخشد.»
من آنشب در آسمانها بودم کنار دختری که دوستش داشتم. بهزاد با تلفن همراهش شمارهخانهشان را گرفت تا پدرش آن را بشنود.
بعد از سفر شنیدن صدای محمدرضا شجریان اصلا طعم دیگری پیدا کرد. صدای او مرا وصل میکرد و میکند به ایرانی که دوست داشتم. ایرانی با همه غمها و فراز فرودهایش. هزار با او با صدای الکنم خواندهام «ای یار ما عیار ما پا وامکش از کار ما»، هزار با او «سکوت سرد زمان و لحظههای عمر بیسامان» فکر کردهام، هزار بار پیش خودم زمزمه کردهام «تنیده یاد تو در تار و پودم»، هزار بار در سرم شنیدهام «ایران ای سرای امید»، «همراه شو ای عزیز» و «برادر بیقراره».خبر درگذشت محمدرضا شجریان، به طرزی ژرف خبری بود ویران کننده برای من، ایران، موسیقی و فرهنگ و هنرش و فراوان ایرانیانی که میشناسم و میشناسید. او با هرچه خوانده از «ببار ای بارون ببار» و «یاد ایام» تا شاهکارهای دیگری همچون «مرغ سحر» و «سمن بویان» و «جان و جهان دوش کجا بودهای» و «دلشدگان» و «ساغر مینایی» و فراوان ترانه و تصنیف شنیده شده و شاید فراموش شده در قلب و روح ما و تاریخ و فرهنگ ایران زنده، جاری و ساری است. من منتقد و متخصص در حوزه موسیقی نیستم. سالها قبل، مادرم از اینکه موسیقی مرا از زندگی درست و حسابی باز دارد، نخواست که من نواختن سازی را یاد بگیرم. این روزها دیگر برای یادگیریاش دیر و دور است. ولی اگر سازی بلد بودم امشب به یاد او مینواختم چند ساعتی. آقای شجریان شما با صدایتان به زندگی و موسیقی ما چیزی افزودید چنان ارزشمند و غنی که حال فقدانش همچون ضایعهای است جبران ناشدنی. بیاندازه خوشحالم و مفتخرم در زمانهای زیستم که صدای شما شنیدهام و در کنسرت شما شرکت کردم و همراه با شما سرودهام در دلم بارها بارها و بارها و بارها. خدایت بیامرزد، شجریان، محمدرضا.