
زمستان است و بیبرگی کجایی ای باد نوروزم
بیابان است و تاریکی کجایی ای قرص مهتابم
دکتر «اکبر عالمی» صبح امروز درگذشت و باز مثل روزهای گذشته حال ناخوش من و ما زیر و رو شد. این دوران، هر روز که از خواب بلند میشوم با خواندن خبر درگذشت یکی از بزرگان ادب و هنر و فرهنگ ایران گویی تکهای از وجودم کنده میشود، آتش میگیرد، ذره ذره میسوزد و برای ابد از دست میرود.خبر درگذشت او التهاب و ولولهای دیگر به دل ناسورمان انداخت چرا که نسل ما بیاندازه خود را مدیون این مرد فهیم و با دانش و عاشق میبیند. او شاید در کنار ماهنامه «فیلم» بیشترین تاثیر را در عشق و دانش ما به سینما داشت.
اولش برنامه «آنروی سکه» بود. من در آن اوایل دهه شصت کودکی بودم همبازی پسر عمهام. یکی دوبار در کنار او جلوی تلویزیون صحنههایی را از یک برنامه دیدم که درش اسکلتها جان میگرفتند و با شمشیر به سمت یک آدم هجوم میآوردند (فیلم «جیسن و آرگوناتها» ساخته دان چفی). این تصاویر در کنار کمدیهای کلاسیک تلویزیون در آن سالها به واقع اولین مواجهه من با چیزی به اسم هنر سینما بود. از پسر عمهام پرسیدم اسم این برنامه چیست و او گفت آن روی سکه.بعدها در خانه خودمان برنامههای تلویزیون را زیر و رو میکردم که بدانم کی پخش میشود و خب وقتی زمانش را فهمیدم دیگر همه میدانستند- فکر کنم- شنبهها بین ساعت ۷ تا ۹ شب تلویزیون کاملا در اختیار من خردسال کنجکاو است. آن سالها با علاقه فراوان عنوانبندی آن روی سکه را میدیدم با صدای آمبولانس و بعدش همراهی صدای سازی که بعدها فهمیدم اسمش سنتور است و بعدترش دانستم موسیقی متن فیلم «مرثیه گمشده» و «یار در خانه و…» زندهیاد خسرو سینایی است. مینشستم جلوی تلویزیون تا بعد از تمام شدن عنوانبندی آن روی سکه و تماشای چندینباره تصاویری از پشت صحنه تیراندازی فیلمهای وسترن و نماهای آدمی که با فشار آب پس از شکسته شدن شیشههای یک آسمانخراش شعلهور به بیرون پرتاب میشد، یک آقای خوش صدا و متشخصی بیاید با کتی قهوهای و سیبیلی که به چشم میآمد، درباره سینما و جلوههای ویژه صحبت کند و لابهلای حرفهایش تصاویر حیرتآوری ببینم از فیلمهای سینمایی. همان زمان بود که با اسم آن مرد آشنا شدم: اکبر عالمی. تا مدتها اسم اکبر عالمی برای من همان اسکلتهای شمشیر به دست و موسیقی سنتور و آسمانخراش جهنمی و جادوی سینما را تداعی میکرد.
میانههای سال ۱۳۷۰، تلویزیون شروع کرد به تبلیغ برنامهای به اسم «هنر هفتم». من که آن سالها از برفک صبح و سرود «شد جمهوری اسلامی به پا…» را تا برفک شب تلویزیون را نگاه میکردم برای این تماشای این برنامه کنجکاو شدم و بعد از کلی انتظار در شب ۲۴ مرداد با تماشای آن زندگیام زیر و رو شد.این بار هم اکبر عالمی بود بدون سبیل که داشت برای ما از سینما میگفت. سنش کمی بالاتر رفته بود و جاافتادهتر جلوه میکرد. اما با طنین خاص و متانت خاص خودش زود به یادش آوردم. او در آن شب «دزدان دوچرخه» ویتوریو د سیکا را معرفی کرد و از آن شب زندگی ما رنگ و بوی تازهای پیدا کرد.دیگر پنجشنبه شبها به نوعی مراسم آیینی شبیه شده بود. باید بعضا حوصله میکردیم تا «تفسیر سوره حمد» آیتالله خمینی یا «روایت فتح» مرتضی آوینی به پایان برسد و بعد بنشینیم به تماشای مسابقه هفته و تکه فیلمهای بخش سوم آن مسابقه «منوچهر نوذری»، و پس از آن حتما ببینیم «سیمای هفته» را با اجرای زنده یاد اسکندری که معرفی فیلمها و مجموعههای هفته بعد تلویزیون و پشت صحنه ساخت مجموعههای در حال ساخت را در خود داشت و دست آخر حوالی ساعت ۱۰ یا ۱۱ یا حتی ۱۲ شب بود که فیلمهای هنر هفتم به انتخاب اکبر عالمی شروع میشد و گاهی تا ۲ یا ۳ صبح طول میکشید.اکبر عالمی مجموعه متنوعی را برای ما فراهم کرده بود و با همراهی برخی از منتقدان و مدرسین کاری کارستان را انجام داد که ما توانستیم برخی از شاهکارهای سینما را در آن سالها ببینیم. فیلمهای مهمی همچون «آخرین میلیاردر» رنه کلر یا «گوپی سرخدست» ژاک بکر و... که بعید است این روزها هیچ شبکه تلویزیونی آن را نشان دهد، با کمک اکبر عالمی سلیقه سینمایی ما را تا حد اعلایی گسترش دادند.تماشای نخستینبار این فیلمها با آن کیفیت و با حضور آن منتقدان طوری بود که شب نمایش هرکدام از آن برای من به خاطرهای ماندگار تبدیل شده و هنوز که هنوز است حس افسردگی پس از تماشای «رم شهر بیدفاع»، «مردی که به زانو درآمد» یا حس شعف پس از دیدن «روز جشن» یا حس شگفتی همراه با رعب پس از تماشای «بازرس» و «قتل در قطار سریع السیر شرق»، یا حس حیرت پس دیدن «مرد سوم» را در عمیقترین لایههای وجودم حس میکنم و میدانم به طرز گستردهای تهنشین شده و نازدودنی است.

اکبر عالمی بعد از تمام شدن فصل دوم یا سوم هنرهفتم تا مدتها دیگر در تلویزیون نبود تا یک شب در شبکه پنج در پخش مستقیم برنامهای با صراحت تمام در حضور «داریوش کاردان»، «رضا صفدری»، «اقبال واحدی»، «محمدرضا شریفینیا» و اگر درست خاطرم باشد «الهه رضایی»، طومار مجریان تلویزیون و اجراهایشان را درهم پیچید و با کلی انتقاد درست مثل همیشه با نکات و بحثهای هوشآور و هوشیارکننده و آموزندهاش همه مخاطبان را سرکیف آورد.او سالها بعد با «سینما ماورا» و نقد چند فیلم از جمله «۳۰۰» زک اسنایدر دوباره در تلویزیون جلوهگر شده بود که من متاسفانه به دلیل سفر دیگر از تماشای آنها محروم شدم.
بعد از راهافتادن «پادکست ابدیت و روز»، مدام در پی این بودم که حتما حتما حتما هر طوری که شده در گفتوگویی به او ادای احترام کنم. پس از این در و آن در زدن شماره او را پیدا کردم در همان اولین تماس به من گفت با ایمیل درخواست خودم را مطرح کنم. برخوردش خیلی رسمی بود که معلوم بود به کل قضیه مشکوک است. من پس از فرستادن ایمیل و برخی از برنامههای قبلی مدام با خاطره همان برنامه شبکه پنج و کلا نوعی وسواس و کمالگرایی و سختگیریهای درست او که زبانزد همه بود، دست و دلم میلرزید که با انتقادی به صدا و نوع اجرای من اصلا تن به گفتوگو ندهد. بعد از چند روز که دوباره با او تماس گرفتم به من گفت اینجوری نمیشود و باید همدیگر را ببینیم و یک قهوهای با هم بخوریم.در سفرم به تهران یکی از روزها بالاخره وقتی تعیین کرد تا در دفتری او را ببینم. مدتها بود اینقدر هول نداشتم که سر وقت جایی برسم. با هزار ترس و اضطراب بالاخره او را همراه شاگردانش ملاقات کردم. نیم ساعتی حرف زدیم و همانجا هم کلی چیزهای مختلف شنیدم درباره سینما و سیاست و مدیریت و کلی چیزهایی که فکرش را نمیکردم. شگفتیام دو چندان شد و آن ملاقات به معنای واقعی کلمه برایم تکاندهنده و البته هوشربا و تاملبرانگیز بود. وسط حرفهایمان کلی خندید و کلی عصبانی شد. عصبانیتی که هیچ ربطی به من نداشت. در موقعیت عجیبی قرار گرفته بودم و راستش نمیدانستم اصلا این گفتوگو و آرزو شکل میگیرد یا نه. او دست آخر مرا به خوردن جوجه کباب مهمان کرد. به هرحال در حالتی غریب و بیسرانجام دفتر را ترک کردم. اکبر عالمی مرا تا دم در همراهی کرد و هرچه اصرار کردم که تو رو خدا برگردید بالا گوش نکرد. انگاری میخواست مرا شرمنده کند. دم در با راننده آژانس شوخی و خوش و بش کرد. به من گفت وقتی به انگلیس برگشتم با او تماس بگیرم و موقع رفتن برای من و راننده بوس فرستاد!وقتی برگشتم با آنچه گذشته بود، بعید میدانستم که اصلا گفتوگویی شکل بگیرد. یک روز از روی ناامیدی زنگ زدم و اکبر عالمی خیلی سرحال جواب مرا داد. مرا دکتر صرافیزاده خطاب کرد و گفت برای گفتوگو آمادگی دارد اما حسابی سرش شلوغ است. چند باری هم با من انگلیسی حرف زد. حس میکردم دارد صداقت و توانایی مرا میسنجد. به او گفتم هر ساعتی که تعیین کند تماس میگیرم. گفت فقط صبحها ساعت ۸ تا ۹ آزاد است و من هم گفتم بیدار میشوم که با شما حرف بزنم.این گفتوگو و حال و هوای عجیبی یافت. یک هفته، ساعت چهار صبح از خواب بلند میشدم که چهار و نیم با او تماس بگیرم. راستش نمیدانستم واقعا آن زمان بیدار است یا نه و اطمینانی نداشتم همچنان. بالاخره وقتی اولین بخش گفتوگو انجام گرفت خیالم تا حد زیادی آسوده شد. بااینحال من در وضعیت پیچیدهای قرار گرفتهبودم. در یک سو مجموعهای پاسخهای هوشمندانه را میشنیدم و از سویی دیگر تکرار چندباره بعضی از جوابها موجب طولانیتر شدن گفتوگو میشد. مدام نگران این بودم که یک وقت با پرسشی او را نرنجانم و آن روی انتقادیاش را بیدار نکنم، اما او در طول گفتوگو هیچگاه آشفته و عصبانی نشد، مدام در پاسخش مرا مورد عنایت قرار میداد و با خطاب و تاکید بر کلمه «دکتر» گویی مرا که بعضا وی را دکتر خطاب نکرده بودم شرمنده میکرد. آن گفتوگو بالاخره بعد از یک هفته با هزار اعصاب خردی از طرف من به دلیل صداهای پسزمینهای که توانایی حذفشان را نداشتم یا در رخ ندادنشان اهمال کرده بودم، به پایان رسید و بعد از مدتی طولانی تدوین و حذف بخشهای تکراری پخش شد. مراحل رساندن تدوین نهایی به دست ایشان خودش به معضل دیگری تبدیل شده بود و ما در آن مدت چندین پیغام با یکدیگر رد و بدل کردیم و من دست آخر هم درنیافتم که ایشان اصلا برنامه نهایی را شنیدند یا خیر.

در طول سه سال گذشته چند بار دیگر خواستم با ایشان گفتوگو کنم مثلا درباره صد سالگی فلینی یا مقوله پویانمایی که هربار در ابتدا مرا به خاطر نمیآوردند، و بعد از کمی توضیح عذرخواهی میکردند تا دوباره مزاحمت بعدی. آخرینبار برای درگذشت «خسرو سینایی» با ایشان تماس گرفتم. باز همان رویه سابق تکرار شد. او مدام طفره میرفت و من هی اصرار میکردم. سرانجام از من خواست با او تماس بگیرم. دوباره مرا راهنمایی کرد و پرسشهای فراوانی را با من در میان گذاشت که چگونه میخواهم برنامه را تدوین کنم در همان میان هم حال «ایرج رامینفر» را هم از من پرسید و خواست سلامش را به او برسانم. بالاخره با اصرار من این گفتوگو هم صورت گرفت و خب در اواخر گفتوگو منقلب شد و بغضش ترکید و همان شد که شنیدهاید. برنامه نهایی شده را که برای ایشان فرستادم ابتدا تشکر کرد و پرسید که آیا برای خانواده آقای سینایی فرستادهام و بعد از شنیدن توضیحاتم از من پرسیده بود که ای کاش از خانم «فرح اصولی» پرسیده باشم که برنامه را برای خانم «گیزلا» فرستاده است یا نه. پرسشی که من بیپاسخ گذاشتم چون خودم آن زمان روی آن را نداشتم که با خانم اصولی چنین چیزی را مطرح کنم.
دکتر اکبر عالمی بیاندازه بعد از فوت خسرو سینایی (و احتمالا منوچهر طیاب) بیاندازه بیقرار و دلتنگ و پریشان شده و هقهقهای او برای من نشان از بیتابی داشت. نوعی بیتابی که انگاری آن عمل انتحاری رفتن در دل کرونا برای ساخت یک مستند جهت تجلیل از پزشکان و پرستاران را موجب شد.شبی که خبر ابتلای او را به ویروس کرونا شنیدم. بدجوری آشفته و نگران شدم. به دلیل سن و کمی اضافه وزن بیاندازه برای سلامتیاش میترسیدم. یکی از همکاران ایشان که پس شنیدن پادکست ما ایمیل مرا داشت در نامهای شمارهشان را به من دادند که از وضعیت حال او مطلع شوم. حال او در شبهای گذشته مدام و مدام وخیمتر شد و دعا و انرژی مثبت جمعی از دوستان و شاگردان و اقوامشان در ساعت ده شب این چند وقت کارگر نیفتاد و امروز صبح دکتر اکبر عالمی از میان رفت.
دکتر اکبر عالمی، مردی بغایت باهوش، نکتهسنج، دانا، آگاه، باسواد، متین، فهمیده بود. تمام آن زنهارها و پیشنهادات و انتقاداتش به نکات درستی اشاره داشت. منتقد بود و با احترام اشکالات و نقایص را بر میشمرد. من هیچگاه شاگرد ایشان نبودم ولی همین چند ویدئویی که از کلاسهای ایشان در دسترس است نشان میدهد تا چه اندازه ایدههایی بغایت درست و هوشیارکنندهای را برای مخاطبش بیان میکند. این روزها که ابدیت و یک روز دیگر از دو سه برنامه هم فراتر رفته و به چندین ساعت رسیده بهشدت حسرتخوار این هستم که چرا نشد بیشتر با او گفتوگو کنم. البته نمیدانم شاید این افسوس هم درست نباشد. او مرد بسیار باهوشی بود و بیاندازه بر کارش مسلط و ماهر. حس میکنم این اواخر خودش میدانست یک چیزی جایی درست کار نمیکند و تمام آن مقاومت در برابر گفتوگوها از همانجا ناشی میشد که انگار خودش آگاه بود با وجود تسلط همیشگی و حضور ذهن و یادآوری اسامی و وقایع و همه چیز و همه کس در مواردی جزیی آن اکبر عالمی ایدهآل ۱۰۰ درصد گذشته نیست و همین بعضی وقتها خاطرش را مکدر میکرد.من و نسل من بیاندازه از او آموختهایم و هزار بار تکرار میکنیم مدیون زحمات و دانش و شعور و تعلیمات و عشق او هستیم به سینما، عشقی که به وضوح در برنامهها تلویزیونی و کتابها و ترجمههایش جاری و قابل لمس بود. جای او خالی است و میدانم پر نخواهد شد هیچگاه و هیچوقت تا سالیان سال. خدایت بیامرزد دکتر عالمی، اکبر دانا و مهربان و متین ما.
آقای دکتر صرافی زاده گرامی
درود
بسیار بسیار خوشحالم در زمانه من زندگی می کنی و خوشحالترم از اینکه مثل من دلت برای هنر و سینما می تپد. در چهار ماه گذشته که شروع به شنیدن “ابد و یک روز ” کرده ام،لحظه به لحظه به شما ،به عزم و اراده ات و به دقت نظرت آفرین میگویم. امیدوارم که شاد بمانی و تندرست.
من و شما با اختلاف بسیار اندکی همسن و سالیم ،من ” احسان شاه طاهری ” اهل تهرانم ،مهندس الکترونیک، مشاور و مدیر طرح های احداث نیروگاهی . در عین حال من هم جوینده تمام وقت هنر ،داستان و سینما هستم.سالهای بسیاری است که در تمام شهرهایی که زندگی و کار کرده ام ، فرهنگ داستان نویسی ،داستان خوانی و مواجهه با مدیوم سینما را با تمام وجود و حد امکان نشر داده ام و امروز در گذر از چهل سالگی در تدارک ساختن فیلمنامه هایی که نوشته ام و می نویسم هستم.
و اما حکایتی هست که شما نقش مهمی درشکل گیری آن دارید:
بر حسب اتفاقی عجیب ، شب قبل از صبحی که خبر درگذشت مرد بزرگ “اکبر عالمی ” را شنیدم و بسیار بسیار اندوهگین شدم ، مشفول شنیدن قسمت مربوطه به مرحوم “خسرو سینایی” بودم و بخشی را که دکتر عالمی صحبت کرد را بارها شنیدم و بسیار گریستم. حتی همان شب آنرا برای چند نفر از دوستانم ارسال کردم . حتی همان شب آن صحبتها را بریدم و ادیت کردم و برای پدرم فرستادم.
و شوربختانه صبح خبر درگذشت این مرد بزرگ را خواندم. از شدت ناباوری لبهاو دستهایم می لرزید و با آن وجود باید به دوستانی که تماس می گرفتند و از علت ارسال آن قسمت در شب قبل از من سوال می کردند،پاسخ می دادند. …همین.
از اینکه هستی و پابه راهی خوشحالم و روبراهیت را آرزو می کنم.
باقی بقایت
احسان شاه طاهری
پنجم آبان ماه ۱۳۹۹ خورشیدی
ممنونم از توجه و همراهیتان. خوشحالم که نظرتان تامین شده است. پادکست اما «ابدیت و یک روز» نام دارد. امیدوارام در نوبتهای بعدی شادی شما را موجب شوم.