روزم سیاه شد و سرشار از بغض و اندوه و غم دوباره و چند باره. پنج صبح بلند شده بودم که با«فرهاد صبا» برای درگذشت «کامبوزیا پرتوی» حرف بزنم. صحبتمان که تمام شد پیغام دادم به ««ایرج رامین‌فر» برای حال و احوال و اطلاع رسانی برای برنامه مربوط به درگذشت «اکبر عالمی». با حال افسرده گوشی را که گذاشتم زمین، ناگهان خبر درگذشت «پرویز پورحسینی» را خواندنم در یکی از کانال‌های تلگرامی و صد‌ها بار ویران‌تر شدم. از آن لحظه بغضی گرفته گلویم را که رهایم نمی‌کند.پرویز پورحسینی بازیگر بی‌نظیری بود. توی صف انتظار برای ورود به سالن قشقایی برای تماشای اجرای نمایشنامه‌‌ای در آن سال‌های جوانی و نوجوانی از کسی شنیدم که «پیتر بروک» گویا در سفرش به ایران برای اجرایی تنها پرویز پورحسینی را برگزیده بود. در صف‌های سینما حرف بی‌بنیاد زیاد می‌زدند. در صف تاتر کمتر پیش می‌آمد حرف بی‌ربط بزنند تماشاگران در آن سال‌ها. صبح که نگاهی انداختم به ویکیپدیا دیدم بله در اثری به کارگردانی «پیتر بروک» در جشن هنر شیراز ایفای نقش کرده است.

طلسم

سال‌های کودکی اما، چهره و چشمان پورحسینی با اضطراب و تشویش من همراه می‌شد. در «طلسم» داریوش فرهنگ که پیشکار بذات صاحب آن عمارت بود و در آن تالار آینه‌ها، در «ایستگاه» یدالله صمدی که قرار بود جایی را با بمب ویران کند، در «کمال‌الملک» علی حاتمی که در نقش کامران‌میرزا و تقلا برای تهدید و تطمیع نقاش هنرمند که دست آخر چشمکی هم می‌زد و جواب می‌شنید خاری در چشمتان فرو رفته یا در نقش سفیر بریتانیا در «امیرکبیر» سعید نیکپور که با سفیر روس (رضا فیاضی) و آقاخان نوری (محمد مطیع) با آن لهجه خاص مدام در حال توطئه‌چینی بودند، همه جا حضورش با نوعی شومی گره خورده بود.

ایستگاه

او حتی پیشتر در «سلندر» واروژ کریم‌مسیحی با سکوت و تاب‌آوری‌اش دو مغول را که نقش یکی از آن‌ها داریوش فرهنگ بازی می‌کرد به خودزنی واداشت و به کام مرگ فرستاد. حضورش در نقش متین‌السلطنه سردبیر روزنامه عصرجدید در «هزاردستان» علی حاتمی و مافوق سربازان در «کشتی آنجلیکا» محمد بزرگ‌نیا هم بوی مرگ و آشوب را می‌داد. تله‌تاتر «دکتر فاستوس» ایرج راد هم که رسماً کابوس دوران کودکی‌ام بود با آن حضور هولناکش.

اما پورحسینی فقط در همین خلاصه و محدود نبود. هنگامی‌که در «باشو، غریبه کوچک» بهرام بیضایی برگشت با نقص عضو از سفر غریب می‌نمود در مقابل باشو و «سوسن تسلیمی»/ نائی و آن مترسک و عجیب چهره تکیده‌اش به خاطرم مانده و نمی‌دانم چرا تنها حضورش را و نه حتی دیالوگی را از او به یاد می‌آورم. در «خط پایان» محمدعلی طالبی که در سینما سروش با پدرم دیدم و بعدها در تلویزیون هربار که پخش می‌شد، مربی «ایرج طهماسب» بود جایی که انتخابش می‌کرد در آن قهوه‌خانه بین راه و آخرش که او را زیر گرفتند طاغوتی‌ها و در حالت کما روی تخت بیمارستان آخرین مسابقه طهماسب را دنبال می‌کرد و نمی‌کرد در ذهنم جا خوش کرده. دهه هفتاد با «روزی روزگاری» امرالله احمدجو در دو نقش در جمعیت عجیب و غریب و یاجوج و ماجوج آن مجموعه یکی به نقش شوهر خاله لیلا (ژاله علو) و دیگری قدرت که گوسفندها را رنگ می‌کرد و آرنجش همیشه رنگی بود و در آن قسمت آخر معروف آن گماشته بد ذات به او گفت تو چرا چشات رنگیه؟! پورحسینی عالی است در روزی روزگاری. فقط یکبار نگاه کنید در کنار «خسرو شکیبایی» چقدر معصومیت عجیبی یافته با آن لباس‌ها و رنگ‌های امرالله احمدجویی!

مردی که موش شد
دکتر فاستوس

پرویز پورحسینی که قبلاً در فیلم‌های «مردی که موش شد» احمد بخشی و «رنو تهران ۲۹» سیامک شایقی در حال و هوایی کمدی حضور داشت، اما یک شب استثنایی در یکی از آن طنزهای بغایت سیاه بدجوری مرا غافلگیر کرد. حوالی سال ۶۹ یا هفتاد «محمد رحمانیان» مجموعه‌ای ساخته بود به اسم «آلبوم خانوادگی» با نام اولیه «واریته آمریکایی». هر قسمت مجموعه قصه خاص خودش را داشت. مثلا در یک قسمت «بهروز بقایی» بود با لباس سوپرمن که کارش به خانه سالمندان کشید و قسمت دیگر شبیه یک وسترن یا پشت صحنه ساخت یک فیلم وسترن بود. اما قسمت شگفت‌انگیز و میخکوب‌کننده برای من با حضور پرویز پورحسینی و «احمد آقالو» و فکر کنم «مهتاب نصیرپور» رقم خورد. احمد آقالو با موهای لخت در کسوت یک گزارشگر تلویزیون آمده بود از عشق یک زوج خوشبخت گزارش تلویزیونی تهیه کند. آن زوج خوشبخت اما زندگی‌شان تباه بود طوری که پورحسینی دست گل سالگرد عشقشان را کرد توی چاه مستراحی که گرفته و بوی گندش خانه را برداشته بود. در آن قسمت اینقدر همه با نقش‌های معمولشان فاصله داشتند، آنقدر ضرباهنگ دیالوگ‌ها سریع بود، آنقدر با انرژی همه داشتند حال همدیگر را می‌گرفتند که تا به امروز و ابد در ذهنم ماندگار شده و آرزو دارم یکبار دیگر ببینمش.(می‌توانید بخش‌هایی از آن را اینجا ببینید) پرویز پورحسینی چند تله‌تاتر دیگر هم با محمد رحمانیان و «منیژه محامدی» و چند تن دیگر در اوایل دهه هفتاد کار کرد تا رسیدیم به سال ۷۷.

روزی روزگاری

تاتر ایران کمی قبل از دوم خرداد و کمی گشایش فرهنگی با «عشق‌آباد» داوود میرباقری تکان اساسی خورده بود و حال با خبر اجرای نمایش «کارنامه بنداربیدخش» بهرام بیضایی آن هم بعد از عمری بهترین اتفاق آن‌زمان به شمار می‌آمد. هر طوری که بود با مصیبت بلیط آن تاتر را خریدم و شب نمایشش مبهوت متن بیضایی و درخشش «مهدی هاشمی» و پرویز پورحسینی شدم. کمی قبل در روزنامه‌ها خوانده بودم که هردو بازیگر خسته‌اند، اما آنچه من آن شب به چشم دیدم نتیجه یک عمر تجربه و توانمندی تمامی سازندگانش بود. هاشمی و پورحسینی به تناوب در دو سمت صحنه تک‌‌گویی و روایت خودشان را داشتند و با اجزای صحنه موسیقی و صوت می‌آفریند و من پیش خودم فکر می‌کردم ما تماشاگران که در آن فضا و از آن اجرا نفس در سینه مان حبس شده بود پس ببین بر این بازیگران چه رفته است و چه می‌رود در آن شب‌های اجرا. آن زمان بقدری از نمایش استقبال شده بود که دیگر نشد یکبار دیگر آن را ببینم و افسوس آن تا ابد همراه من است.

قاتل اهلی

پرویز پورحسینی را در دو دهه گذشته با ایفای نقش در مجموعه تلویزیونی کم‌قدر دیده «بیداری» بهرام عظیم‌پور، و «قاتل اهلی» مسعود کیمیایی و البته چندین مجموعه دیگر که بیشتر از اسمشان پورحسینی‌شان در ذهنم مانده به یاد می‌آورم، مجموعه‌هایی که درشان دیگر آن مرد اضطراب‌آور شوم نبود و حال مرد مسنی را می‌دیدم بیشتر در کمال آرامش و فهم و درایت و نماینده آدمی که سرد و گرم روزگار را چشیده و خشم و تشویش و اعتراضش نیز با نوعی عزت نفس و غلبه بر خویشتن به چهره و زبان می‌آورد. از آدم‌هایی که دوست داشتم اگر پیر شوم شبیه آنها شوم.

هزاردستان

سه سال قبل برای مجموعه «حقیقت و مرد دانا» در به در دنبال همکاران بهرام بیضایی بودم. در سفری به تهران شبی را با دکتر نیازاده به تماشای نمایش «دو دلقک و نصفی» جلال تهرانی رفتیم. طبق معمول به تاتر شهر زود رسیدم و داشتم دورش می‌گشتم و خاطرات جوانی را مرور می‌کردم که ناگهان پرویز پورحسینی را دیدم. با وجد فراوان و البته مثل همیشه با کمی تردید و دلهره به سمت او رفتم. خودم را معرفی و تقاضایم را مطرح کردم. با خواهرش برای تماشای تاتر آمده بود در آن شب سرد. شماره‌ تلفنش را به من داد اما با خوشرویی گفت حرف‌های عمرش را جایی زده. اصلا نخستین‌بار این مجموعه «آرته» فخرالدین انوار و گفت‌وگوهای عمری با هنرمندان را از زبان او شنیدم. به من گفت بروم به آن وب‌سایت سر بزنم و حرف‌ها همه همانجاست. کمی درهم شدم ولی آنقدر با آرامش و با احترام با من حرف زد که پیش خودم گفتم حال بعدا دوباره تلاش می‌کنم. در محل انتظار سالن اصلی متوجه شدم او هم برای تماشای همان نمایش آمده است. سالن آن شب خلوت و او چند ردیف پشت سر ما نشسته بود. بعد پایان نمایش خواستم بروم از او خداحافظی کنم که دیدم با شور و شوق رفت به سمت صحنه و با وجد و انرژی خواست با بازیگران حرف بزند و معلوم بود حسابی از آن اجرا لذت برده است. برخوردش و آن حس مثبت برای من یکه بود در آن دوران.یکسال بعد با او تلفنی تماس گرفتم. دوباره خودم را معرفی کردم و باز توضیح دادم. به من گفتم ببینید حرفی ندارم اما و اما برای بیضایی حتما می‌آیم. قند توی دلم آب شد. پیش خودم گفتم حرف که گل انداخت (بماند که می‌دانستم آدم سختی است) حتما درباره «چشمه» آربی آوانسیان، کارگاه نمایش، «گفتگو با باد»، روزی روزگاری، ایفای نقش ون‌گوگ در «بلندی‌های صفر» حسینعلی لیالستانی و همه آن سال‌ها و خاطرات با او حرف می‌زنم. شوربختانه باز نشد گفت‌وگو کنیم. بعد از مدتی به من گفت فعلا حوصله و روحیه حرف زدن ندارد. بعد از فوت «عزت‌الله انتظامی» برایش پیغام فرستادم و گفتم دوست دارم شنونده حرف‌هایتان باشم و برایم پیغام فرستاد که آنچنان حرفی ندارد. دیگر وقتی فهمیدم نمی‌خواهد حرف بزند گفتم اصرار نکنم. چند باری برایش پیغام حال و احوال فرستادم. یکبارش همراه شد با عکسی از دوران جوانی‌اش در کنار «سیاوش طهمورث»، «هوشنگ توکلی» و «تانیا جوهری». یکبار دیگرش پیغامی در روز والنتاین بود. برایش نوشتم آقای پورحسینی من این روز یاد هیچکسی نیستم جز شما به خاطر همان حضور در آلبوم خانوادگی محمد رحمانیان. یکی دوباری هم برنامه‌های مربوط به بهرام بیضایی را برایش فرستادم و دست آخر عید امسال را تبریک گفتم با یک قطعه موسیقی. در دلم هنوز امید داشتم که بالاخره مثل این مجموعه‌های تلویزیونی آخرش در کمال آرامش قبول کند و من به آرزویم برسم.

بلندی‌های صفر

کرونا اما او را هم از ما گرفت. از صبح بغض و اندوهی با من است که رهایم نمی‌کند. نمی‌دانم به که زنگ بزنم. برای مژده شمسایی و محمد رحمانیان پیغام تسلیت گذاشتم. دستم می‌لرزد به مهدی هاشمی و علیرضا مجلل و سعید نیکپور زنگ بزنم. نمی‌دانم داریوش فرهنگ و آتیلا پسیانی اصلا جوابم را می‌دهند یا نه. می‌دانم اما می‌توانم بنشینم پای صحبت امرالله احمدجو یا احمد بخشی و شاید کلی حرف بزنند برایم که دلم آرام بگیرد کمی. آقای پورحسینی نشد با شما حرف بزنم ولی همواره در خاطر و توصیف‌های ما هستید با آن حضور مثال زدنی‌تان و خاطرات ما با بازیگرانی مثل شما و «رضا بابک» و «سعید پورصمیمی» و «فردوس کاویانی» و… را بعید می‌دانم کسی از بچه‌های دهه ۸۰ و ۹۰ با بازیگری از سینما و تاتر این دو دهه داشته باشند. خدایت بیامرزد پورحسینی، پرویز.

عکس از ابراهیم حقیقی

این نوشته نخستین‌بار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات اینجا را بخوانید.

دیدگاهتان را بنویسید

لطفاً دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید

3 × 4 =