در میانه‌های اتوبان مدرس، وسط صحبت‌هایمان درباره فیلم «دانکرک» که هنوز ندیده بود اما به همان بهانه داشت یک دانکرک دیگری را از سینمای انگلستان برایم توضیح می‌داد، یکهو برگشت رو به من گفت «تو اصلا به زن تمایل داری؟! نه راستش رو بگو ببینم….» من هم به خنده و مثل همیشه جاخورده از اینکه بحثمان به ناگه به سمت دیگری رفت گفتم آقای دکتر یعنی چی؟ خب موقعیتش پیش نیامده و نشده. مگر خودتان نگفتید یک ازدواج بد کل زندگی آدم را تباه می‌کند خوب من به توصیه شما گوش کرده‌ام و…. او هم مثل همیشه با هم طنز همیشگی‌اش گفت آخه کاری نمی‌کنی چرا؟ چرا هیچ شوری در تو نیست؟ و باز تکرار کرد آخه از مواهب مجردی هم استفاده نمی‌کنی تو!…
دیشب من بالاخره بعد از سال‌ها انتظار و جست‌وجو و آن جست‌وخیز نکرده به قول دکتر صدر، ازدواج کردم. دو سه ماه بود که می‌دانستم بیماری‌ او عود کرده است با اینحال به روی خودم نمی‌آوردم. می‌دانستم از ذره‌ای حس ترحم و دلسوزی و شفقت و هرچیز در این حوالی متنفر است. برای همین در این چند ماه برایش پیغام صوتی می‌گذاشتم و هی برای او می‌گفتم دکتر قرار است عروسی کنم. دکتر صدر عزیز که اینقدر هربار که بحث می‌شد درباره ازدواج مرا مواخذه می‌کردید حالا دارم به خدا عروسی می‌کنم. شما که اینقدر هی از عشق و عاشقی برایم تعریف می‌کردید. شما که یکبار با هم از بی‌اف‌آی رفتیم کنار رودخانه تیمز و دختر و پسری هم همان حوالی ایستاده بودند و ناگهان برگشتید و رو به من گفتید ببین هیچی بهتر و لذت بخش‌تر از این نیست که کسی رو که دوست داری الان لب این رودخانه ببوسی این وقت غروبی! حالا قرار است ازدواج کنم و ببوسمش و در آغوشش بگیرم هی هی هی…. دکتر اما مدت‌ها بود دیگر پاسخی نمی‌داد و فقط پیغام‌های مرا می‌شنید. آخرین بار که گفتم بگذارید زنگ بزنم برای حال و احوال برای من نوشت: «ممنون جناب دکتر. با بهترین ارزوها برای شما»


من دکتر حمیدرضا صدر را همچون یکی از اعضای درجه یک خانواده‌ام دوست داشتم. از سال‌های دور در دلم دینی عجیبی به او حس می‌کردم. اساسا خواندن و آشنایی با نوشته‌های او در ماهنامه سینمایی فیلم، نقطه شروع علاقه من به نوشتن نقد فیلم شد. حمیدرضا صدر با نثر جذابش با افعالی که دوم شخص بودند در بخش «نمای متوسط» یادداشت‌های بسیار کوتاهی می‌نوشت که شبیه راهنمای فیلم بود، در «نمای درشت» به فیلم‌های روز می‌پرداخت از «کازینو» و «قصه‌های عامه‌پسند» تا «علی» و «زیرزمین» و در «سایه خیال» تاریخ سینمای جهان را از منظر‌های متفاوت و گوناگون مرور می‌کرد. گزارش‌های او از جشنواره فیلم لندن -در کنار گزارش‌های دیگر نویسندگان- گویی دریچه‌ای بود برای شناخت جهانی غیر از ایران و آنچه پیرامونمان رخ می‌داد و برای ما در آن سال‌های بدون ماهواره و اینترنت شناخت و روایتی ژرف را به همراه داشت. با او از وارن اوتس تا جیمز کاگنی و وینسنت پرایس و لیلیان گیش، از ملویل و آنتونیونی تا دی‌پالما و فورد را مرور کردیم. او درباره همه چیز جذاب می‌نوشت، از تام و جری تا تن‌تن و پلنگ صورتی، از انیمیشن‌های والت دیزنی و تغییر شخصیت‌های زن در آن‌ها به بهانه پخش گوژ پشت نوتردام تا شیفتگی‌اش درباره باستر کیتون و همکاری‌های دنیرو با اسکورسیزی. ترجمه‌های‌اش روان و خوش‌خوان و مصاحبه‌هایش پر شور و جذاب و پر چالش بودند (حتی اگر مانند گفت‌وگویش با جیم جارموش به جایی ختم نمی‌شد). بواسطه سفرهای پرشمارش دید وسیع‌اش و دنیای ذهنی بزرگ و جامعش را می‌شد در نوشته‌هایش رصد کرد. برای ما از تارانتینو و کوستوریتسا و کوئن و هارتلی و سائورا و هکتور بابنکو می‌نوشت و بارها و بارها لذت و شگفتی مواجهه با فیلمسازان نوجو و کشف‌هایش را (مثلا از بدو لولا بدو و شهر خدا و همه آن فیلم‌هایی که در جشنواره فیلم لندن می‌دید) که همگی بدون استثنا ویژگی خاصی در دل داشتند با ما به اشتراک می‌گذاشت. جامعیت علاقه او به سینما که طیف وسیعی از فیلم‌ها را در بر می‌گرفت و نگاه انتقادی‌اش به بزرگانی همچون چاپلین و کوبریک و خیلی اسم‌های بزرگ دیگر که در نوشته‌هایش به چشم می‌خورد کنجکاوی و عطش دو چندان من را نیز در پیشبینی و فهم و بررسی برخورد و داوری‌اش به هنگام مواجهه با سینمای ایران در پی داشت. حمیدرضا صدر در سینمای ایران با زبان خاص خودش هم به آثار کیمیایی تاخته و هم برخی از فیلم‌های مهرجویی را به استهزاء گرفته بود. نگاه انتقادی او به بزرگان سینمای ایران چه بیضایی، چه تقوایی و نقدهای تند و تیزش به محسن مخملباف برای نون و گلدون و خواهران غریب کیومرث پوراحمد و… (به واقع بخش عمده‌ای از آنچه من از سینمای ایران دوست داشتم) و در عوض ستایش او از مادر علی حاتمی و مصایب شیرین باعث می‌شد بیشتر و بیشتر به نوشته‌هایی او که شاید دلم و عقلم هم با آنها همراه هم نبود برگردم.


در لابه‌لای نوشته‌های سینمایی‌اش چیزی از عشق او به فوتبال دستگیرم شده بود البته «چیزی» واژه درستی برای توصیف آن دانش و شور و علاقه نیست چرا که مثلا در گفت‌وگو با «مایک لی» و «کن لوچ» جایی که بحث‌ها را با مثال‌های فوتبالی‌اش پی‌‌می‌گرفت می‌شد فهمید تا چند اندازه خبره و عاشق این ورزش است. اما راستش را بخواهید من عمق شگفت‌آور و عاشقانه‌ دکتر صدر را به فوتبال با نوشته انتقادی‌اش درباره «علی پروین» با عنوان «مردی که می‌خواست سلطان باشد» در هفته‌نامه «تماشاگران» با بند بند وجودم درک کردم.
من دکتر صدر را تنها یک یا دوبار در تلویزیون دیده بودم و جدای از معدود عکسی که در مجله فیلم چاپ شده بود تصور من از رفتار و کردار و شیوه حضور و بیانش به تصویر محو و مبهمی بر می‌گشت از شبی که برای نقد فیلم «قتل در قطار سریع‌السیر شرق» در برنامه «هنر هفتم» حاضر شده بود. به تمام دلایل بالا آرزو داشتم روزی پیش بیاید که حمیدرضا صدر را از نزدیک ببینم و با او درباره عالم و آدم حرف بزنم. همین شد که در اولین موقعیت پیش‌آمده در هفته‌نامه «سینمای نو»، بعد از محکم شدن جایگاهم بعنوان عضو ثابتی از هئیت التحریریه، پیشنهاد گفت‌وگو با او را برای شماره عید نوروز مطرح کردم که با استقبال روبه رو شد. وقتی برای این موضوع با او تماس گرفتم -مثل همیشه در همان لحظه اول- کمی و خیلی مختصر امتناع کرد و بعدش که با اصرار من مواجه شد دعوت مرا برای گفت‌وگو پذیرفت. پنجشنبه روزی دکتر حمیدرضا صدر را برای نخستین بار در دفتر خالی مجله سینمای نو که تنها به خاطر ما درش را نبسته بودند ملاقات کردم. آن روز قرار بود با دوستم -امین تاجیک- گفت‌وگو را پیش ببریم ولی راستش من اینقدر از حضور حمیدرضا صدر به شعف آمده بودم که عملا پرسشگر اصلی شدم. هر پاسخ حمیدرضا صدر شوری تازه‌ای در بر من بر می‌انگیخت. صدا و حرکات دست و صورتش و انرژی فراوان او در پاسخ‌هایش مرا به گفت‌وگو و پرسش‌های بیشتر میلیون‌ها بار ترغیب می‌کرد.نتیجه این همه هیجان اما به تعبیر «جلیل اکبری صحت» آنچه می‌باید نشد و به «سوژه‌سوزی» ختم شد. امین تاجیک هم که عملا نقشی در گفت‌وگو پیدا نکرد (طوری که دکتر صدر در پایان گفت‌وگو رو یه او گفت ولی شما خیلی ساکت بودید!) بدجوری از دست من دلخور شد.

آن گفت‌وگو که با عنوان «مرگ در نقطه پنالتی» بالاخره اما با کلی حرف و حدیث چاپ شد و خود دکتر هم اما از آن راضی نبود چرا که توضیحاتش درباره اتفاق تغییر/ مدیریت آرای منتقدان در رای گیری بهترین فیلم ماهنامه فیلم و پیام پنهان در آن انتخاب و برگزیدن یک فیلم آمریکایی در میانه‌های دهه شصت از گفت‌وگو را سردبیر حذف کرده بود. با اینحال، خود گفت‌وگو و مراحل ویرایش نهایی پس از آن در زمانی که تایپ نمی‌دانستم و گفت‌وگوها را دستی پیاده می‌کردم، راه مرا به خانه دکتر صدر هموار کرد. خانه دکتر صدر با آن دکوراسیون جالبش، با آن تابلو‌های کولاژ بازیگرانش، با آن کتاب‌های فراوان زبان اصلی‌اش، با آن تصویر کاریکاتور جوانی‌اش که پشت در اتاق دخترش- غزاله- نصب شده بود مأمن شب‌های فراوانی از زندگی‌ام شد. از آن شب‌ها جدا از شور و شعف همنشینی با او لحظات جاودانه فراموش ناشدنی فراوانی با من مانده است. در آن شب‌ها با حمیدرضا و همسرش – مهرزاد یکی از بهترین، موقرترین و اصیل‌ترین زنانی که در زندگی‌ام دیده‌ام- و مهمانان دیگری که بودند می‌نشستیم به حرف زدن درباره همه چیز، از عشق تا مرگ، از بیماری تا سینما، از فوتبال تا اجتماع. دکتر آشپزی می‌کرد در همراهی با مهرزاد و پاستا می‌پخت به شیوه خودش به من می‌گفت و مهرزاد مثل لورل هاردی هستیم و هی در خانه و آشپزخانه به هم می‌خوریم! برای من فیلم ضبط شده فوتبال با گزارش گزارشگر انگلیسی زبان پخش می‌کرد و من مستأصل و غمگین از ناتوانی در این بحث که تا به پای او پیش بروم چراکه مثل او خوره فوتبال نبودم. من عاشق رابطه صمیمانه او با دختر و زنش بودم. عاشق اینکه می‌گفت برای غزاله «کینگ‌کونگ» قدیمی را گذاشته و دخترش نپسندیده حالا -به شوخی- دلش شکسته! عاشق قصه‌ها و ماجراهایی بودم که برایمان تعریف می‌کرد. عاشق آن هیجانش که در اعتراض یا علاقه‌اش نمود پیدا می‌کرد. عاشق آن موسیقی‌های فیلم و غیر آن که هر بار برایمان پخش می‌کرد. با او هر موضوعی، هر فیلمی، هر فوتبالی، هر مقوله فرهنگی و اجتماعی طعم خوشایندی برای بحث و امتداد آن تبدیل می‌شد.


در دل آن شب‌نشینی‌ها متوجه شدم حمیدرضا صدر چقدر در کنار آن علاقه و شور به زندگی، آن همه عشق و پویایی و انرژی، آن اندازه نوجویی، امیدش به آینده و جوانان، مثبت‌اندیشی مفرط و مسری‌اش اما تا چه حد به مرگ هم می‌اندیشد و بعضاً درباره آن یا بیماریها به نوعی حرف می‌زند . از دل آن همنشینی‌ها و نزدیکی صمیمانه‌تربه درخواست و پیشنهاد من قرار شد در دو پرونده سایه خیال درباره امیر کوستوریتسا و برایان دی‌پالما همراه او بشوم و همین شد که حمیدرضا صدر آرزوی نوشتن مطلبی در ماهنامه فیلم را نیز برای من برآورده کرد.
بعد از فارغ‌التحصیل شدن از دانشگاه در آستانه اعزام به سربازی چند باری دیگر به خانه او رفتم که یک شبش به تجربه تماشای پر حاشیه تازه‌ترین ساخته دی‌پالما (فم‌فتال) در آن سال‌ها گذشت و بار دیگرش به یک صبح رانندگی با او در زیر برف در اتوبان حقانی چندان که نه در حقیقت اصلا مطلوب نظر او نبود. بعد از رانندگی به خانه او رفتیم برای ویرایش گفت‌وگویی دیگر درباره حضور در سینمای ایران در جشنواره‌های جهانی فیلم. هیچوقت یادم نمی‌رود میانه‌های جر و بحث‌های همیشگی ما غزاله زنگ که به پدرش بگوید آیا قهوه‌ای را که برایش ریخته نوشیده یا نه و دکتر صدر هم در جواب گفت بله که قهوه را خورده و تاکید کرد این بهترین قهوه عمرش بوده دختر عزیزم!
بعد از سفر به انگلیس، آرزو داشتم در کنار او به جشنواره فیلم لندن بروم و فیلم‌ها را با او ببینم. این آرزو اما هیچوقت بصورت کامل محقق نشد و به جز یک نوبت تماشای فیلم، در جلسه معرفی فیلم‌ها همدیگر را دیدیم که آنجا بعد از آن به من گفت توی کیف اهدایی حامیان مالی جشنواره چیزی است به کار تو یکی نمی‌آید! در همان سال‌های نخستین سفر، دکتر صدر دوبار دست مرا گرفت و در لندن چرخاند. یکبارش با هم رفتیم یک رستوران چینی که خیلی خوش گذشت و مرا مهمان کرد و از او قول گرفتم بگذارید حتما حتما یکبار مهمانتان کنم. بار دیگرش دعوتم کرد به Pub Crawling و با اینکه می‌دانستم عیش این آیین را منقص می‌کنم ولی دلم می‌خواست یک بعد از ظهر را با او بگذارنم هرجور که شده. با دکتر از میدان ترفلگارد شروع کردیم، در طول راه درباره کینگ‌کونگ پیتر جکسون حرف زدیم، من به وجد آمده از تماشای «مرگ آقای لازارسکو» می‌آمدم و او با اینکه می‌گفت فیلم خوبی است اما این اندازه همراهی با یک پیرمرد در حال مرگ از این بیمارستان به آن بیمارستان اذیتش کرده است. ما به کتاب‌فروشی‌های مستقل سر زدیم و در یکی از آنها «پل جیاماتی» را دیدیم. به من گفت ببین همین چیزها لندن را جذاب می‌کند و بعد دوباره بحث بیماری و مرگ و این‌ها را پیش کشید. با او داشتم حین گذر از خیابان جر و بحث می‌کردم که اینقدر درباره این چیزها نگویید و ناگهان یک دوچرخه سوار خلاف جهت ناغافل از جلوی ما گذشت و دکتر هم دردم مثل همیشه با شوخ طبعی معمولش رو به من گفت ببین این الان می‌تونست با من تصادف کنه و من تمام کنم و خلاص! و خب بحث ما درباره مرگ و عشق و زن و سینما و آینده و زندگی و ازدواج تمامی نداشت تا رسیدیم به همان رودخانه تیمز و همان بوسیدن عشاق.


در پنج سال گذشته جدا از تماس‌های تلفنی و دعوت از او برای حضور در پادکست مربوط به نود سالگی باستر کیتون، سه بار دیگر ملاقات با حمیدرضا صدر برایم خاطره‌ساز شد. یکبارش در خانه خودشان بود با حضور منصور ضابطیان که برایمان ماجرای نوشتن «تو در قاهره خواهی مرد» را چهار بار تعریف کرد که ما خودمان چشمانمان گرد شد و با مهرزاد خانم کلی سر این موضوع خندیدیم. بار دیگر گشت و گذاری در سطح تهران بود. قصد اولیه تحویل مجموعه تلویزیونی محبوبش – «منطقه گرگ‌ومیش»- بود و گرفتن چند فیلم از او. در آن سفر از پالادیوم تهران شروع کردیم و که گفت به دلش نمی‌چسبد اینجا و پیشنهاد غزاله است که به شوخی اطواری خطابش کرد و بعد ادامه داد بزن برویم جایی دیگر و همان شد از آنجا به رستوران بسیار کوچک و خودمانی زیر پل کریمخان رفتیم و همانجا بود که وقتی پا گذاشت به درون مغازه همه از پیشخدمت تا مشتری‌ها تا صاحب رستوران دیگر می‌شناختندش و با هم کباب کوبیده خوردیم و بعدش هم سری زدیم به کافه‌ای همان حوالی که باز این قصه حال و احوال همه مشتری‌ها تکرار شد. در طول راه برگشت داشت برایم می‌گفت که از وقتی به تلویزیون رفت و همه شناختندش چیزی با شهرت و این مفهوم سلبریتی در ذهنش تغییر کرده است. در همان حال توی خیابان فرید افشار در قسمت دو طرفه‌اش به ترافیکی در هر دو سمت خوردیم که حق ما برای گذر بود و چند وقت پس از انتظار وقتی دیگر تاب نیاوردیم و داشتیم رد می‌شدیم یکهویی راننده خودروی سمت مقابل سرش را بیرون آورد به فحش و بد بیراه و دکتر هم نگاهی به من کرد گفت حرف نزن و فقط سرش را پنجره بیرون آورد و گفت سلام بچه‌ها و راننده و همراهان جوانش که حسابی جا خورده بودند ناگهان از سر شوق و شادی فریاد زدند «ا دکتر صدر! آقا مخلصیم و چاکریم!» و خب دیگر فهمیدم او از چه می‌گفت چند لحظه پیش وقتی به شهرت و تلویزیون اشاره می‌کرد.
آخرین ملاقاتمان در خانه ما بود. سال‌ها قبل به اصرار من بالاخره پذیرفته بودند با مهرزاد خانم و غزاله یک شب شام بیانند خانه ما. خیلی دوست داشتم در آن سال‌های جوانی با آنها معاشرت خانوادگی داشته باشیم. آن معاشرت اما دیگر ادامه پیدا نکرد تا همان آخرین ملاقات. یک شب به‌یادماندنی با حضور یکی دیگر از منتقدان و حسرت منتقد عزیزی که متاسفانه نتوانست در آن شب پهلوی ما باشد. شبی با کلی حرف و خنده که از میانه دیگر همه بحث‌ها روی من و ازدواج کردن و نکردن من گذشت و اینقدر جنجالی شد با خاطرات دکتر و نظرات من و اینقدر توی حرف هم دویدیم که مهرزاد خانم پیشنهاد داد با یک سوت داوری هرکسی حرف هایش را بزند تا نوبت به دیگری برسد. آخر شب دکتر چند کتاب انگلیسی‌اش را به من داد و یکی از کتاب‌های خودش را هم امضا کرد برای پدر و خواهرم.


من در آن سال‌ها نمی‌دانستم دکتر صدر اصلا به خاطر دچار شدن به بیماری از ایران مهاجرت کرد. آن شب او بیمار بود اما انرژی فراوانش مانع بروز ذره‌ای نگرانی بود. او مدام خوشحال بود که زنش از پس مبارزه با سرطان برآمده و براین حال خوب تاکید می‌کرد. در طول سه سال گذشته با او چند باری تلفنی حرف زدم و دست آخر قبول کرد برای برنامه نقد فیلم «روزی روزگاری در هالیوود» با آقای حسین معززی‌نیا در پادکست ابدیت و یک روز حاضر شود که نتیجه شاید آخرین اظهار نظر شفاهی او درباره فیلم‌هاست. از وقتی به اینستاگرام آمد تمام هوادارانش به آنجا آمدند. تک تک نظرات با ربط و بی‌ربط پی‌گیرانش را پاسخ می‌داد و انگاری کسی به تدریج درنیافته بود این تغییر چهره در عکس‌ها و آن کلاه پشمی نشانه چیزی ناخوشایند است. من هم واقعا خودم را به نفهمی زده بودم تا اینکه از زبان منتقد عزیزی شنیدم که در حال مبارزه با سرطان است. آخرین بار که زنگ زدم برای حال و احوال و مثل همیشه بحث بر سر مقاومتش برای حضور در شبکه‌های تلویزیونی فارسی‌زبان، وقتی همینطوری به کلاه پشمی همیشگی در این عکس‌ها اشاره کردم ناگهان برافروخت که خب مشکلش چیست و هوا سرد است دیگر و… من هم ادامه ندادم بحث را و راستش از آن گفت‌وگو و حال احوال همیشگی و پرسیدن حال خودم و خانواده‌ام دیگر چیزی به یادم نمانده.
چند وقت پیش برادر ایشان یک استوری گذاشتند در اینستاگرام و از آنجایی که چند وقتی بود خود دکتر صدر دیگر پستی نمی‌گذاشت درباره کتابی یا فیلمی یا فوتبالی، من نگران شدم و با ایشان تماس گرفتم همانجا فهمیدم که بیماری ایشان پیشرفت کرده است. این مدت با ایشان هرازچندگاهی حال و احوال می‌کردم و نمی‌دانستم واقعا چه بگویم با صدا و شور و مهربانی ایشان همواره برادر بزرگشان پیش چشمم بود.
خبر درگذشت دکتر حمیدرضا صدر روز بعد مراسم عروسی خبری ویران‌کننده بود. دو روز است زور می‌زنم و کوشیده‌ام تمام خاطراتم خوش ملاقات‌هایمان را در متنی گردآوری کنم مدام دستم از نوشتن باز می‌ایستد. دلم نمی‌خواهد با دکتر صدر خداحافظی کنم، دلم نمی‌آید نویسنده آن متن‌ها و عنوان‌های فوق‌العاده را خاموش شده تصور کنم. من این دو روز باید سرم به کار‌های دیگری گرم می‌بود ولی انگاری این وداع را کشش دادم چون نمی‌توانستم آدمی را که این اندازه بر زندگی من تاثیر گذاشته بود رهایش کنم.
دکتر صدر عزیز ممنونم به خاطر همه آنچه برای ما به یادگار گذاشتی. ممنونم که عشقت را به فوتبال و سینما با ما تقسیم کردی. ممنونم که با وجود مرگ‌اندیشی دائمی مدام برای ما از عشق و جوانی گفتی. ممنونم که ایمان داشتی به تغییر. ممنونم که به هر چیزی لذتی ورای آن بخشیدی. ممنونم از همه چیز آن سایه خیال‌ها و متن‌ها و ترجمه‌ها و کتاب‌ها. من تا آخر عمر دوستت داشتم و دارم و خواهم داشت و دلم می‌خواست یکسره با شما وقت بگذرانم و به صحبت ادامه دهم تا دم‌دم‌های صبح. کاش بشود یکبار دیگر یک جای دیگر با هم یک فیلم ببینیم. باهم به ورزشگاه برویم باهم چلو کباب بخوریم و پاستا و بعدش شما بنوشی و من آب پرتقال بخورم و شما بخندی به من و بعد دوباره بحث‌هایمان را ادامه دهیم و من هی اصرار کنم که بیاید صد برنامه دیگر پر کنیم در ابدیت و یک روز که با حضورتان رکورد بیش از بیست هزار همرسانی را هم بشکنیم اینقدر که برای مردم و مخاطبان شیرین بودید و دوست‌داشتنی و آگاه و هر چیزی را جور دیگری می‌دیدید. بدرود منتقد محبوب من. خدایت بیامرزد، دکتر صدر، حمیدرضا.

دیدگاهتان را بنویسید

لطفاً دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید

13 − 4 =