اشاره: متن زیر مقالهای است درباره تجربه تماشای ۲۴ ساعته اثر هنری «ساعت» ساخته کریستین مارکلی که در شماره ۱۴ ماهنامه «فیلم امروز» در خرداد ۱۴۰۱ با اندکی تغییر و تصحیح به چاپ رسید.
از زمان نوجوانی که ماهنامه «فیلم» وارد زندگیام شد و آن را زیر و رو کرد تا زمانی که دیگر خرده اعتبار و اقبالی یافته بودم تا متنی به اسم خودم در نشریهای به چاپ برسانم ، همواره در ته قلبم سالها را با خیال و آروز و حسرت داشتن مطلبی در شماره ویژه نوروز آن مجله نو به نو می کردم.
اواخر سال گذشته، در فضای مجازی و شاید بیرون آن بحثهایی درگرفت مبنی بر اینکه سرآغاز قرن و هزاره جدید تقویم شمسی نه سال ۱۴۰۰ که سال ۱۴۰۱ است. این موضوع پر مناقشه البته چندان ارتباط و تاثیر مستقیمی در شکلگیری متن پیش رو نداشت. به واقع همانطوری که پیشتر توضیح دادم به دنبال بهانهای بودم تا در شماره ویژه عید مجله محبوبم چیزی بنویسم دربارهی سینما، چیزی دربارهی یک تجربه تکرارنشدنی که منحصر و محدود به خود نویسنده آن باشد، متنی درباره مشارکت و از سرگذراندن اتفاقی که یک ایرانی عاشق سینما یکبار فرصت انجام تام و تمام آن را پیدا کرده است: رفتن به سالن سینما و تماشای یک اثر سینمایی برای ۲۴ ساعت! کار و اتفاقی که میشود آن را به بهترین وجه ممکن با همان عنوان «ابدیت و یک روز» (شاید هم دو روز یا بیشتر که در ادامه چراییاش را خواهید خواند) توصیفاش کرد. در حقیقت آغاز سال پیش و ورود به هزاره و قرن جدید فرصتی طلایی مغتنمی برای من مهیا می کرد تا برای بزرگداشت هنر و صنعت سینما و آیین سینما رفتنی بنویسم که همهگیری ویروس کرونا در سرتاسر عالم که درهای سالنهای نمایش فیلم را به روی سینمادوستان بست و تجربه تماشای فیلمها از سالنهای تاریک و پردههای نقرهای و سفید را به خانهها و صفحههای نمایشگر تلویزیونها و دستگاههای دیگر منتقل کرد.
در هر صورت آنچه در زیر میخوانید گزارش تجربه تماشای اثری هنری است به نام ساعت ساخته کریستین مارکلی. گزارشی که در طول دوازده سال گذشته چندین بار برای نوشتن آن اقدام کرده بودم و نتیجهاش جمعشدن نزدیک به صد صفحه دستنویس شده است. صد صفحهای مملو از نکاتی پرآکنده که همچون سنگ بزرگ سیزیف از اینجا به آنجا با خودم حمل کردهام. صد صفحهای که همچون جنینی در تمام این سالها در درونم با من زیسته و به نظر میرسد قسمت و تقدیر زمان زایش آن اگرنه آغاز سال ۱۴۰۱، بلکه ماه دوم آن (به خاطر مديريت نکردن زمان!) در ماهنامهاي است که ققنوسوار زاده شد و نخستين عيدش را به سينمادوستان شادباش گفت.
حوالی ظهر یکی از روزهای فروردین ۱۳۹۰ با دو دوست برای بازدید از نمایشگاه British art show به مجموعه گالری «هیوارد» در ساتبنک سنتر لندن رفته بودیم. هنگام گشتوگذار بین مجموعهای از آثار و اجراهای مفهومی و تصویری و تجسمی معاصر بریتانیایی چشمم به اتاقی خورد که در کنار ورودی آن نوشتهای با عنوان «ساعت اثر کریستین مارکلی» خودنمایی میکرد. مارکلی را نمیشناختم اما توضیح و توصیف اثر کنجکاویبرانگیز بود: مجموعهای از حضور ساعت (یا زمان) در آثار سینمایی و تلویزیونی. با این که همواره کشف نکته یا عنصری در فیلمها برای هر سینمادوست پیگیری شوقآور است، نخستین چیزی که ورای آن شور و اشتیاق همیشگی از ذهنم گذشت تردید بود: یعنی چی؟ قرار است تنها تصویر ساعتهای مختلف را در کنار هم ببینیم؟ و خب این چه جذابیت و بداعتی دارد؟
با شک و دودلی و تصوری نهچندان روشن و بدبینی همیشگی نسبت به ژرفای آثارِ منسوب به هنر مفهومی این روزها به آن محفظة تاریک/ اتاقک پا گذاشتم. ساعت تقریباً بیست دقیقه پیش از ظهر بود که روی پرده جک نیکلسن در ایزی رایدر ساعتش را به گوشهای پرتاب کرد، ساعت ۱۱:۴۴ دقیقه رابرت پاول در مجموعه تلویزیونی هنی از عقربههای بیگبن آویزان شده بود تا جلوی حرکت زمان را برای رخ ندادن فاجعهای بگیرد، ۱۱:۴۵ کریستوفر واکن ساعت معروف پالپ فیکشن/ داستان عامهپسند را به پسرش داد، پنج دقیقه مانده به دوازده اد فاکس (چارلی شین) در اضطراب مصاحبه با گوردن (مایکل داگلاس) والاستریت لحظهها را سپری کرد و جک (لئوناردو دیکاپریو) برای رسیدن به تایتانیک و لولا برای نجات جان دوستِ همدمش تا سرحد مرگ دویدند. سی ثانیه به ساعت دوازده بود که عقربهها به شماره افتادند و کلی شخصیت ناشناخته و شناختهشده (مثل ولگرد چاپلین) در فیلمهای مختلف با جوش و خروش و التهاب به تقلا درآمدند و سرانجام رأس ساعت دوازده گوژپشت نتردام (چارلز لاتن) با نواختن زنگهای کلیسا (در کنار چند نمای دیگر از فیلمهای گوناگون) غوغا به پا کرد.
چند دقیقهای که از ساعت دوازده گذشت آرامآرام احساس کردم چیزی شبیه یک مخدر خلسهآور دارد تمام وجودم را در بر میگیرد؛ مخدری که هوش و حواسم را مختل کرده، ارادهام را از بین برده و چشمان مرا بدون پلک زدن به تعقیب تصاویر روی پرده وا داشته است. آنچه میدیدم باورنکردنی مینمود. به ساعتم نگاه میکردم و زمان واقعی عیناً داشت روی پرده در درون فیلمها ادامه مییافت. پاسی از ظهر گذشته بود و این موضوع با شبحی از سایهای یک ساعت در دل دوئلی از روزی روزگاری در غرب (سرجو لئونه) یادآوری میشد. مدام از خودم میپرسیدم این واقعاً انجامپذیر است؟ آیا واقعاً ما ساعت ۱۲:۱۸ را در تاریخ سینما داشتهایم؟ ساعت مارکلی مدام پیش میرفت و من حیرتزده میدیدم که گویی در تاریخ سینما همة دقایق یا شبحی از همة دقایق (دقایقی که در فیلمهای مختلف از چشمم دور مانده بودند) ثبت شدهاند.
در آن سالن نمایش زمان گذشت و گذشت تا چندی بعد از ساعت ۲:۴۵ بعدازظهر وقتی هرولد لوید در ایمنی آخر از همه! به آن ساعت بزرگ برای نجات جان خودش چنگ زد از اتاق بیرون آمدم. حتی برای لحظهای گذر زمان را حس نکرده بودم و به این یقین رسیدم که بله، هنرمند از پس آن مهم برآمده است. باید با آن دو دوست به جاهای دیگر نمایشگاه سر میزدیم اما راستش تمام دلم و حواسم پیش ساعت مارکلی بود. با خودم فکر میکردم هنرمند چهگونه به این کار ادامه داده است؟ قرار است ساعت سهونیم چه اتفاقی بیفتد؟ کدام اثر راوی لحظات پس از چهار بعدازظهر است؟ این بازی دیوانهوار چهطور پیگیری میشود؟ و… دلم طاقت نیاورد. همانجا از دوستانم عذرخواهی کردم، قید بازدید باقی نمایشگاه را زدم، به سالن نمایش ساعت برگشتم و ساعت شش بعدازظهر بود که با حسرت فراوان به دلیل تعطیلی نمایشگاه با زور نگهبانان از آنجا بیرون آمدم (رانده شدم).
تجربه آن شش ساعت مرا به این باور و یقین رساند که تا آنجا که سوادم در حوزة هنرهای تجسمی قد میدهد با یکی از جاهطلبانهترین، دیوانهوارترین، غریبترین، تکاندهندهترین و خلاقانهترین، تکرارناپذیرترین، پرزحمتترین و اعتیادآورترین اثر هنری قرن طرف بودهام و راستش اگر جرأتش را داشتم میتوانستم آن را اساساً شاهکار هنری دورانم بدانم (بعدها فهمیدم این اثر در جشنواره دو سالانه ونیز ۲۰۱۱ برندة شیر طلایی شده است). تجربهای که از سر گذراندم با احساس گم شدن درون زمان، و تاریخ سینما همراه بود. گشتوگذار و پروسهای بیپایان و گمشدنی سکرآور و شورانگیز. یک نشئگی غیرقابلتوصیف ناشی از محو تماشای قصهها، بازیگران و کنشها و واکنشها و ژستهای آنها شدن و در هر لحظه تشویشها و تلاشها و زندگیشان را لمس کردن. با آن شش ساعت احساس کردم انگار تصور و تلقیای به نام زمان گذشته وجود نداشت و هر چه بود، چه حال و آینده و گذشته، همگی در همان لحظه و اکنون معنا پیدا میکرد، حال و اکنونی که با مجموعهای از خاطرات و تجربههای مختلف خودم در ذهنم گره میخورد. یاد دوران کودکیام افتادم و آن پروژکتور خانگی که هر وعدة ناهار و شام با جادوی انیمیشن تام و جری و تختخواب سحرآمیز/ تختها و جاروها به تماشای چندبارة آنها از سر به ته و از ته به سر مینشستیم و همه چیز را از یاد میبردم و اساساً فراموش میکردم دور و برم دارد چه میگذرد. در آن شش ساعت مدام از خودم میپرسیدم این فیلمها را نخستین بار کجا دیدهام؟ مدام به خودم نهیب میزدم که چهقدر نادیدههایم زیاد است. شش ساعت تمام در ضیافتی شرکت کرده بودم با حضور تمام آنهایی که فیلمها و حضورشان را دوست داشتهام. یاد کامبیز کاهه، حمیدرضا صدر، صفی یزدانیان، ایرج کریمی، حسن حسینی و… و همة منتقدان و فیلمدوستان عاشق سینما افتادم که اگر بودند چه لذتی از کشف و تعقیب این ترکیب خلاقانه میبردند.
برخورد کوتاه
تأثیر شگرف آن شش ساعت مرا در نهایت به این رساند که این پدیده غریب شگفتآور، همت و پاسخ و واکنشی دیوانهوار درخور عظمت و بلندپروازیاش را میطلبد. همین شد که تا مدتها برای پیدا کردن خالقش به هر دری زدم و پس از مدتی طولانی پیگیری او در تمامی شبکههای اجتماعی (که بهندرت به آنها سر میزد و بهروزشان میکرد) متوجه شدم که مارکلی قرار است برای اجرای موسیقی به مکانی بهنسبت مهجور و خاص – اما شناختهشده برای تمامی افراد ساکن لندن مشتاق آثار هنری مستقل در زمینههای گوناگون – برود و خب حال دیگر من هم این فرصت را داشتم تا از نزدیک ملاقاتش کنم. با هزار زحمت با همراهی همان دو دوست که آنها نیز از تجربة تماشای ساعت ذوقزده بودند به آن مکان رفتیم. در آن اجرا کریستین مارکلی با اشیای گوناگون و آلات موسیقی متفاوت، صداهایی را در کنار هم خلق کرد و تجربة شنیداری ما ترکیب نامأنوسی (غیرقابللذتی) شد از آن اصوات که تصور و تعریف ما از موسیقی ملودیک و گوشنواز فرق داشت و قاعدتاً در زمره هنر/ موسیقی پستمدرن تجربی و آلترناتیو و چیزهایی از این دست قرار میگرفت. در وقت استراحت بین اجرا پیش مارکلی رفتم و برایش با هزاران ذوق و شوق از تجربة تماشای ساعت گفتم و از او تقاضای گفتوگویی کردم. اما آقای هنرمند واکنش گرمی به تقاضایم نشان نداد و به من گفت حرفی برای گفتن ندارد و اصولاً اهل گفتوگو نیست که البته من هم در پاسخش گفتم میدانم با مجلة «سایت اند ساند» و «نیویورکر» و یکیدو نشریه دیگر گفتوگو کرده. اما او ادامه داد که به هر حال حرفهایم را زدهام و معتقد بود منتقدها حرفهای خودشان را میخواهند با پرسشهایشان از دهان گفتوگوشونده بشنوند و دست آخر در واکنش به اصرار من تأکید کرد که اگر زمانی این اثر را در ایران نمایش دادند گفتوگو خواهم کرد و من هم سرخورده از این مسأله پس از بخش دوم اجرای آن اصوات به خانه برگشتم.
پس از آن قصه با کمی جستوجوی بیشتر در اینترنت فهمیدم کریستین مارکلی زاده آمریکاست اما بیشتر عمرش را در سوئیس گذرانده و حالا ساکن لندن است و میتوان به مطایبه فرض کرد که احتمالاً علاقه دیوانهوارش به ساعت و مقوله زمان بیشتر از هر چیزی ریشه در مکان زیستش داشته و نه چیز دیگر! ولی از شوخی گذشته شیفتگی دیوانهوار او که به ساخت ساعت منتج شده بدون شک به علاقه بنیادی او در «ملغمهسازی/ درهمآمیزی» یا کولاژ برمیگردد. مارکلی در مقطعی از زندگیاش دیجی بوده و در همان زمان برای خودش به صورت تجربی و خیلی غریزی صفحههای مختلف گرامافون را میبریده و از کنار هم گذاشتن آنها به ترکیبهای جدید صوتی و موسیقایی تازه و متفاوت و غیرقابلپیشبینی میرسیده است. با کمی دقیقتر شدن در کارنامه او همچنین متوجه شدم که آثارش را میبایست ذیل مقوله «هنر تصاحبی» (Appropriation) قرار داد. هنر تصاحبی را به زبان ساده میشود این گونه توضیح داد که هنرمند یک محصول هنری تولیدشده (و مشهور) را در دست میگیرد، بخشی یا تمام آن را از متن اصلی جدا میکند و با بهکارگیریاش در ساحت و جهانی دیگر به آن معنای جدیدی میبخشد و به مفهوم و کارکرد جدیدی میرسد. گذشته و کارنامه هنری مارکلی به من نشان داد که ساعت پیش از این در آثار دیگری از او در مقیاسهایی بهمراتب کوچکتر آزموده شده و نتیجه موفقیتآمیز آنها به چنین اثر غولآسایی انجامیده است. نخستین تجربه در این زمینه «تلفنها» (۱۹۹۵) نام داشته (که میتوانید آن را با جستوجویی ساده در یوتیوب ببینید). اینجا در اثری هفتدقیقهای با تلفن سفری به تاریخ سینما دارید؛ شیوههای شماره گرفتن، زنگهای مختلف، تماسهایی که بازیگرهای مختلف از درون آثار گوناگون با هم برقرار میکنند و… همه اینها حس تازهای را برمیانگیزد. (وجوه نوآورانه تلفن به اندازهای بوده که کمپانی اپل میخواسته برای تبلیغ عرضه آیفون از آن استفاده کند که با مخالفت مارکلی روبهرو شده بود و با این حال اپل نسخهای از آن را برای تبلیغات استفاده میکند.)
Telephones, 1995 – Christian Marclay from Video Art Resource on Vimeo.
مارکلی در قدم و تجربه بعدی در سال ۱۹۹۸ در اثری با نام «Up and Out» با ترکیب تصاویر فیلم آگراندیسمان آنتونیونی و حاشیه صوتی فیلم انفجار/ترکیدن دیپالما (دو فیلمی که شخصیتها با جست وجو در تصویر و صدا میخواهند راز و حقیقتی را کشف کنند) و خلق اثر ترکیبی دیگری قابلیت و تواناییهای خودش را در عرصه تدوین و سینک خلاقانه صدا و تصاویر از نو آزموده و به رخ کشیده و مخاطبش را درگیر نوع مواجههاش با تصاویر سینمایی و تاریخ سینماکرده بود.
او در سال ۲۰۰۲ با پروژه سیزده دقیقهایاش با نام «ویدئو کوارتت» نیز به مقوله نوازندگی سازهای مختلف در فیلمهای سینمایی پرداخته و از همجواری چیدمان مجموعهای متشکل از نزدیک به هفتصد فیلم که از چنگنوازی هارپو مارکس و بانجونوازی و گیتارنوازی در نجاتیافتگان (جان بورمن) گرفته تا پیانونوازی جیمز استوارت و جک نیکلسون و ویلون نوازی مریل استریپ و خوانندگی مریلین مونرو و الا فیتزجرالد و تپ دنس آن میلر را به صورت همزمان در چهار صفحه کنار هم در بر میگرفت دست آخر به خلق یک ترکیب شنیداری بدیع زده و به موسیقی جدید و ارکستراسیون خاص خودش میرسد.
مارکلی پیش و پس از ساخت ساعت در آثار دیگری نیز این مواجهه کولاژگونه و بهرهگیری از تاریخ سینما را به کار گرفته و برای مثال در سال ۲۰۰۷ در اثری به نام آتشبار/ تیراندازی از هر طرف (Crossfire) در اتاقکی مخاطب را بین چهار پرده که از هر سو در حال پخش نمایی از تیراندازیهای مختلف فیلمها یا سریالهاست به واقع به رگبار میبندد! او یکسال بعد از نمایش ساعت در اجرایی به اسم «هر روز» (Everyday) به ترکیبی از کارهای قبلی خود دست زده است که در آن لحظاتی از فیلمهای تاریخ سینما روی پرده نمایش داده میشدند و جمعی از نوازندگان در یک بده بستان با تصاویر روی پرده بصورت زنده به اجرای موسیقی میپرداختهاند و مثلا هنگام رژه سربازان مارشی نظامی را اجرا میکردنند، یا زمانی که فردی روی پرده فلوت، چنگ یا آکاردئون مینواخته نوازندگان نیز به نواختن همان سازها دست میزدنند و در صحنههایی که مثلا کودکی بارها و بارها آدامس بادکنکیاش را باد میکند یا هنگام پخش تصاویری از دور همنشینی فیلم ماری آنتوانت نوازندگان نیز نغمههایی هماهنگ با حال و هوای تصاویر یا در همراهی با کنش روی پرده را مینواختند. استفاده مارکلی از سینما پس از ساعت در ۲۰۱۹ با اثری به نام «۴۸ فیلم جنگی» نیز ادامه یافته که در آن تصاویر 48 فیلم جنگی را روی هم انداخته و با ترکیب صدای فریادها و انفجارها فضایی عذابآور، پریشانکننده و شکنجهآور آفریده است.
Shoot – Video from "Crossfire" by Christian Marclay from Frédéric Betsch on Vimeo.
Christian Marclay, 48 War Movies (excerpt), 2019 from Paula Cooper Gallery on Vimeo.
RAMDAM #1 – Shuffle – Christian Marclay from Pilami on Vimeo.
تجربیاتی از این دست – که بهمراتب پیچیدهتر و کارشدهتر از سوپرکاتهای عشقفیلمهای یوتیوبی/ شبکههای اجتماعی است – البته تنها به آثار کریستین مارکلی محدود نمیشود. برای مثال ثوم اندرسن در مستند «لسآنجلس نقش خودش را بازی میکند»/ Los Angeles Plays Itself (۲۰۰۳) با تمرکز بر یک مکان، چگونگی به تصویر درآمدن لسآنجلس در فیلمها را با جستاری تصویری عیان کرده بود. در تجربیاتی افراطیتر و نزدیکتر به ساعت که انگار برای موزهها (و نه سالنهای سینما) ساخته شدهاند، آثاری همچون «روانی ۲۴ساعته» (داگلاس گوردن، ۱۹۹۳) که در آن روانی هیچکاک طی فرآیندی تکنیکی، یک شبانهروز طول میکشد و از آن حادتر نمایش هفتهفتهای جویندگان (معادل سفر پنجساله ایتن ادواردز/ جان وین) در اثری به نام «پنج سال راندن» (۱۹۹۵) به مسأله زمان در آثار سینمایی پرداخته و با کمک عنصر زمان، بُعدی بدیع و تجربهنشده و دیوانهوار آفریدهاند. ردپای چنین برخوردهای ذوقورزانهای را در سالهایی دور در اثری همچون «یک فیلم» (۱۹۵۸) با ترکیبی خلاقانه و طنزآمیز از همجواری لحظات فیلمهای سینمایی، و همچنین در سالهای اخیر میتوان در فیلمهایی تجربی مثل «مه سبز» (اوان جانسن، گلن جانسن و گای مدین، ۲۰۱۷) که با ترکیب تصاویری از فیلمهای رده ب و حذف دیالوگها به روایت داستانی جدیدی دست زده و ادای دینی به آن فیلمها کرده بودند یا «افترلایت» (چارلی شکلتن، ۲۰۲۱) که از پیوند کنشها و واکنشهای سیصد بازیگر آشنا و مهجور از جمله عزتالله انتظامی خودمان روایتی غریب را سامان داده، مشاهده کرد.
THE GREEN FOG from Guy Maddin on Vimeo.
گفتوگوهای مارکلی نکتههای دیگری را هم از شخصیت و روحیات او برملا میکرد؛ اینکه مثلا ساخت پروژه ساعت نزدیک به سه سال طول کشیده و ایده اولیه ساخت این اثر البته سالها پیش در ذهنش شکل گرفته بوده است. ماجرا از این قرار است که مارکلی وقتی ساکن آمریکا بوده داشته روی اجرای اثر هنری دیگری (چیزی شبیه هر روز که چند سطر بالاتر توضیح آن را خواندید) با نام «صحنه نواختن» (Screen Play) کار میکرده که در آن نوازندگان همزمان با پخش تصاویری همچون شکفته شدن یا جمع شدن یک گل یا حرکات نمایشی یک موجسوار به اجرای موسیقی میپرداختهاند. مارکلی چون میخواسته در آن اجرا هر نوازنده درست سر زمان مورد نظرش اجرا را شروع کرده و خاتمه دهد به این فکر رسیده که با نشان دادن تصویر ساعت در میان باقی تصاویر در حال پخش، نوازنده را از گذر زمان مطلع کند. او به این منظور از دستیاری میخواهد تا پلانهایی با حضور عنصر را ساعت را در اینترنت برایش پیدا کند و خب حین و بعد از سر و کله زدن برای تدوین آن تصاویر با خودش فکر کرده آیا میشود واقعا با قرار دادن نمای ساعتهای آثار سینمایی یک ساعت تصویری/سینمایی را آفرید؟ او ایده خاص را به دلایل نبود امکانات سختافزاری عملی نمیکند و تا پیش از مهاجرت به بریتانیا از همه مخفی میدارد. او در بریتانیا پس از جستجو و مطرح کردن آن با چند آدم معتمد بالاخره ایدهاش را با گالری «وایت کیوب» درمیان میگذارد با و درنهایت با گرفتن بودجهای صد هزار دلاری از گالری «پائولا کوپر» نیویورک (که تنها به منظور تحقیق برای عملی بودن یا نبودن این کار در نظر گرفته شده بود) پروژه جاهطالبانهاش را شروع میکند. مارکلی در ادامه با پخش یک آگهی خیابانی کاغذی ساده با این مضمون «که دنبال آدمهایی می گردیم تا پول بگیرند و فیلم تماشا کنند» شش دستیار را استخدام کرده است. این شش نفر که در نهایت پنج نفر از ایشان تا پایان او را همراهی میکنند سپس موظف شدهاند که با امانت گرفت نوارهای ویاچ اس یا حلقههای دیویدی از یک یا چند ویدیو کلوپ به تماشای هزاران فیلم و مجموعه تلویزونی در گونههای مختلف سینمایی (به جز انیمیشن) بنشینند و در بین آنها به گزینش نماهایی دست بزنند که درشان تصویری واضح یا شبحی از یک ساعت یا عنصری نشانگر گذشت و گذر زمان وجود دارد یا شخصیتها در حال پرسیدن و اعلام وقت یا بیان نکته و بحثی درباره زمان هستند. البته مشخص است که جدا از کلان روایت زمان و هر آنچه مربوط به آن است مارکلی از دستیارانش خواسته تا درون فیلمها به دنبال کلی چیز دیگر همچون مکانهای گوناگون، موقعیتهای متفاوت داستانی و احساسی، عناصر و رفتارهای گرهخورده به زیست روزانه، اشیا، ژستها، تیپها و… نیز بگردنند.
مارکلی و دستیارانش در ابتدا شش ماه به صورت مقدماتی روی این پروژه کار کردهاند تا ببینند اصلاً این کار شدنی است یا نه. آنها در ابتدای امر با فیلمهایی که همچون آثار جیمز باند، آثار هیجانبرانگیز، یا فیلمهایی شبیه «روز گراندهاگ» و «بازگشت به آینده» و «ماشین زمان» که درشان زمان نقش عمده را داشته تحقیقاتشان را شروع و بهتدریج به گشتوگذار در بخش عمدهای از آثار تاریخ سینما میرسند. دستیاران پس از تماشای فیلمها بخشهای مورد نظر را جدا و مثلاً با عنوانی شبیه «۱۱۲۴- بچهای در خیابان منتظر است- پیرمردی به ساعتش نگاه میکند- ماه کاغذی» ذخیره میکردهاند. دستیاران خودشان به هنگام تماشای فیلمها ایدهها و مضمونها و موتیفهایی را به مارکلی میدادهاند. ایدههایی همچون تصویر زنی که دارد با یک قوری جالب قدیمی چای درست میکند دقیقاق همان چیزی بوده که مارکلی میخواسته (تصاویری بعضا میانمایه و معمولی اما واجدی عنصری بصری که نگاه تماشاگر را به خودش جلب کند) البته در همان ابتدای امر یکی از دستیاران که ذهنیت و خواست او را درنیافته و برایش کلیپهای متعددی از قطع یا متلاشی شدن سر شخصیتها میآورده از پروژه اخراج میشود. کریستین مارکلی در نهایت پس از جمعآوری آنچه در ذهن داشته تدوین نهایی ساعت را شروع کرده و بعد از سه سال با بیش از دوازده هزار کلیپ سامان داد و به پایان رساند.
او سه سال تمام روزی ده تا دوازده ساعت روبهروی صفحه نمایشگر کامپیوترش مینشسته و برای تدوین کلنجار میرفته که در نتیجه این کار دستش آسیب دیده و مجبور بوده برای تمدد اعصاب مدتها به یوگا بپردازد و حالا که از ساخت ساعت فاصله گرفته تماشای چیزی روی صفحه نمایشگر کامپیوترش برایش به امری طاقتفرسا و عذابآور تبدیل شده است. جدا از وسواس و شیفتگی، سختکوشی ذهن و نگاه غریب و جنون و جاهطلبی غولآسای مارکلی و وابستگی و وامداری و وامگیری این اثر و بیشتر آثار هنری او از تاریخ سینما (که در این اثر گویی به ستایشی تمامقد از هنر تدوین و خود سینما میرسد) نکته بامزه و تا اندازهای غیرقابلباور این است که خالق ساعت تأکید دارد نه خودش خیلی از فیلمها را کامل دیده و نهچندان سینمادوست حرفهای است؛ او گهگاهی به سینما میرود، در خانه تلویزیون ندارد، فیلمها را در خانه تماشا نمیکند، بیشتر اوقات فیلمها را در هواپیما میبیند و معتقد است اگر خیلی برای سینما احترام قائل باشی نمیخواهی با آن دست بزنی. او با مسأله کپیرایت این همه فیلم استفادهشده در فیلمش نیز این گونه کنار آمده که «اگر شما اثری خوب و جذاب بسازی که کسی [اثری] را به سخره نگیرد و به آن توهین نکند، خالقان آن اثر حتماً از آن استقبال میکنند.»
تنهایی یک دونده استقامت
پس از آن ملاقات بیسرانجام با همه گوشتتلخی مارکلی، همچنان او را در شبکههای اجتماعی به امیدی واهی تعقیب میکردم تا این که مدتی پس از آن اجرای موسیقی خبر دیگری خواندم از حضور او برای گفتوگو درباره ساعت در مؤسسه هنرهای معاصر (ICA) و باز پیش خودم گفتم شانسم را بار دیگر امتحان کنم و برای ملاقات دوباره او به آنجا رفتم. در آن جلسه، سالن کوچک سینما بهسرعت با تماشاگرانی از طیفهای سنی گوناگون پر شد. هنگام گفتوگو وقتی پرسیدند که چند نفر فیلم را دیدهاند به خیال خام خودم دستم را خیلی مغرور بالا بردم و تازه همانجا متوجه شدم شش ساعت تماشای فیلم در برابر افرادی که تجربه تماشای پانزده تا هجدهساعته اثر را داشتهاند تا چه اندازه حقیرانه جلوه میکند. و باز همانجا دریافتم ساعت به چنان پدیده کالتی تبدیل شده که افرادی همچون زادی اسمیت نویسنده تا دیوید بوردوِل منتقد و اصولاً جمع کثیری از منتقدان نشریههای گوناگون و سینمادوستان نتوانستهاند بیتفاوت از کنار آن بگذرند و حتماً باید دربارهاش مقاله یا یادداشتی مینوشته و از مواجهه خویش چیزی برای مخاطب عیان میکردهاند. جدا از واکنش منتقدان و نویسندگان نشریههای گوناگون، همچنین افراد پیگیر زیادی ساعتها در کنار گالری اصلی برای تماشای آن صف کشیدهاند تا امری را برای خودشان یکه کنند (نخستین نمایش آن در موزه متروپولیتن چهل هزار تماشاگر داشته است). آن جلسه در نهایت با این خبر برای من تمام شد که فهمیدم از کل تورِ نمایش ۲۴ساعته این اثر فقط یک جا در بریتانیا باقی مانده؛ آن هم در شهر ساحلی پلیموث در روزهای میانی جشنواره فیلم لندن. من که همواره در روزهای جشنواره لندن به خاطر تماشای فیلمها تمام روال معمول زندگی را تعطیل میکردم و برای سه تا چهار هفته از مطبها و بیمارستان مرخصی میگرفتم، همانجا تصمیم گرفتم حتماً برای تماشای نسخه ۲۴ساعته تکرارنشدنی ساعت با قطار به سفری چهارساعته بروم و آن سال تماشای برخی از فیلمهای جشنواره را فراموش کنم.
صبح روز سفر خودم را با قطار رساندم به بندر پلیموث؛ که رأس ساعت دوازده ظهر در سالن باشم. نزدیکیهای پرده سینما جایی پیدا کردم و آماده تماشای فیلم شدم. کنار من هم دو دختر جوان با کیسه خواب و کولهپشتی مسافرتی انگار خودشان را برای یک مراسم آیینی آماده کرده بودند. فیلم رأس ساعت دوازده ظهر با همان نواختن زنگهای کلیسای نوتردام به دست کوازیمودوی گوژپشت شروع شد.
از همان ابتدا و هر ساعتی که از پخش ساعت میگذشت پرسشی بنیادینی در خودآگاه و ناخودآگاهم سر برمیآورد: آیا تاب آوردن و تماشای این فیلم در سینما امکانپذیر است؟ و اساساً قرار و باوری بر این بوده که کسی (بخوانید یک دیوانه عاشق وسواسی همچون خالقش) دست به این امر دور از ذهن بزند؟ عملاً چیزی که برای خودم اثبات شد این بود که چنین چیزی و چشم برنداشتن از پرده برای یک شبانهروز بههیچوجه امکانپذیر نیست.
کریستین مارکلی خودش برای اجرای تمام و کمال این اثر برای تمام مکانهای نمایش آن دستورالعملهایی را در ۲۴ صفحه صادر کرده و عملاً برای انجام و حصول این تجربه دست به تغییراتی در اتاقکهایی زده و در عمل سالن سینمای مختص خودش را در موزهها دایر کرده بود. تنظیم زمان پخش اثر میبایست بدون کسری از ثانیه همچون یک ساعت سوئیسی درست سر وقت انجام میشد و در نمایش ۲۴ساعته فیلم حضور کارکنان و مدیران موزهها تغییر میکرد. صندلیهای تعبیهشده میبایست همچون کاناپه میبودند با فاصله مناسبی از یکدیگر که اجازه رفتوآمد دائمی و جایگزینی تماشاگران را برایشان میسر و بدون دردسر میکرد. اتاق نمایش در سیاهی مطلق میبود و در دیوارهای جانبی پرده خاصی آویزان میشد و صدای سالن در یک اندازه، مد نظر خالق ساعت، پخش میشد و قاعدتاً تنها تعداد محدودی از تماشاگران (به اندازه ظرفیت کاناپهها) میبایست در سالنها میبودند و تا هر وقت که میخواستند اجازه حضور در سالن را پیدا میکردند. مسأله طراحی داخلی و دقت چینش اجزای محل نمایش فیلم به قدری برای مارکلی مهم بوده که او به دلیل تداخل صدای محوطه بیرونی مجموعه موزه تیت لندن با اتاقک مخصوص نمایش اثرش اجازه پخش آن را تا مدتها به مدیران موزه نمیداده و تنها پس از آماده شدن شرایط مطلوب پخش مد نظر مارکلی امکان تماشای آن برای بازدیدکنندگان این مجموعه بزرگ هنری/ فرهنگی میسر شد. با مرور این دستورها و پیشنهادهای مارکلی در کنار تماشا و تجربه ساعت به نظر میرسد میبایست پاسخهایی برای این پرسشها پیدا کنیم: آیا هنر و اثری هنری میتواند یا قرار است ذائقه، نوع نگاه، نوع تجربه، عادات و حتی نوعی زیست بیولوژیک طبیعی و معمول ما را نیز دستخوش تغییر قرار دهد؟
با همه تدارک این تمهیدات برای آسایش تماشاگران هنگام تماشای فیلم، تماشای ۲۴ساعته فیلمی سرشار از خردهداستانهایی که به معنای واقعی کلمه هر ثانیهاش ارزشمند و غیرتکراری است در عمل یعنی مقابله و مقاومت با غرایز طبیعی و فراموشی احساسها و نیازهایی همچون خستگی، تشنگی، گرسنگی و رفتن به دستشویی. به همین دلیل باید اعتراف کنم حتی ماندن در سالن سینما برای 24 ساعت به معنای تجربه کامل آن نیست چه برای آدمی مثل من که میخواست از دقایق مهم فیلم استفادههایی که از فیلمهای سینمایی صورت گرفته بود یادداشت هم بردارد که هر بار قلم گذاشتن روی کاغذ یعنی از دست دادن چند ثانیه، چه برای کسانی که میبایست سالن را ترک میکردند که کمری راست و هوایی تنفس کنند و سیگاری بکشند و برای ادامه این ماراتن انرژی بگیرند. خودم جدا از مسأله دستشویی که در میانههای شب و به خاطر سرمای سالن چند بار مرا به بیرون سالن کشاند، دیگر بعد از ساعت دوی صبح در درونم به جنگ با خودم برخاسته بودم و همچون نسیمِ بایسیکلران سعی میکردم خوابم نبرد و تعهدم را حداقل به خودم اثبات کنم. با این حال مطمئنم چند دقیقهای (و شاید بیشتر) خوابم برده و از سویی دیگر حتی دیگر زمانی بوده که با چشمان باز هم هیچ چیز نمیدیدهام و ذهنم یارای تجزیه و تحلیل و فهم و پردازش تصاویر را نداشته است. فردا ظهر هم که شد پیش از ترک سالن دیدم آن دو دختر داشتند این دوام آوردن در سالن را با عکسی سلفی ماندگار میکردند. میخواستم به آن ها بگویم خودم دیدم شما یکیدو ساعتی پس از نیمهشب خوابتان برده بود! به هر صورت این تجربه به خودم اثبات کرد که من یکی از پس تماشای ۲۴ساعته یک فیلم برنمیآیم و البته سازنده ساعت هم اذعان دارد که این اثر اساساً برای این طراحی نشده که کسی (مجنونی!) خودش را موظف و مقید به تماشای تمام و کمال آن بکند؛ ساعت قرار بوده مثل یک ساعت باشد و میشود تصور کرد در دنیایی خیالی در مکانهایی همچون ایستگاههای راهآهن یا فرودگاهها یا مطبهای پزشکی و دندانپزشکی و بیمارستانها یا در خود قطارها و هواپیماها و وسایل نقلیه تا چه اندازه آدمهایی را که گذر زمان برایشان تحملناپذیر است و نمیدانند چهگونه وقت خود را بکشند میتواند چنان به خود مشغول و معتاد کند که همه چیز را از درد دندان تا زمان را با سینما فراموش کنند. و همچنین میشود تصور کرد حضور چنین ساعتی در خانه ما و خو کردن به آن همچون یک ساعت واقعی چه کارکرد بامزهای در زیست یک سینمادوست پیدا کند.
تماشای ۲۴ساعته ساعت با چند نکته اساسی گره خورده است. نخست آن که با فیلمی طرفید که شروع و پایان آن در دستان خودتان است. چندان اهمیتی ندارد که در چه زمانی وارد سالن میشوید. بهواقع فیلم از همان لحظه برایتان شروع میشود و قهرمان اثر همان زمان و ساعتی است که مدام به یاد شما آورده میشود. لحظه پایان دادن به این پیگیری زمانی است که دیگر از گشتوگذار در تاریخ سینما و خاطرات پس ذهنتان خسته شدهاید و دیگر نخواهید این بازی را ادامه دهید. از سوی دیگر خاصیت ساعتگون و خاص این اثر به گونهای است که اگر فردی در لندن و اشخاصی دیگر در تبریز و نیویورک و هلسینکی و اریتره همزمان شروع به تماشای آن بکنند با تجربهای یکسره متفاوت روبهرو خواهند شد و این افراد همواره با یک تأخیر به نقطهای میرسند که فرد قبلی آن را سر گذرانده و عملاً در لحظه هیچ نقطه مشترکی جز حس جاری گذر زمان (و البته موضوع سینما و شگفتی از مواجهه با چنین اثری) برای گفتوگو بین افراد در مکانهای مختلف شکل نخواهد گرفت.
مسأله اعتیادآوری و درگیرکنندگی ساعت نیز نکته دیگری بود که پس از تماشای کامل اثر دلیلی برایش پیدا کردم. به نظر میرسد مارکلی خیلی هوشمندانه و ظریف مخاطب (و بهویژه مخاطب عاشق سینما) را در ناخودآگاهش درگیر کشف و پاسخگویی به پرسشهایی میکند و در حقیقت بهتدریج با آشکار شدن پاسخ این پرسشها مرحله به مرحله جان مخاطب سینما بیشتر و بیشتر مشتاق تعقیب تصاویر پیش رویش میشود. تماشاگر ساعت در ابتدا مبهوت انجامپذیری این اتفاق (شکلدهی یک ساعت با تکههایی از فیلمهای تاریخ سینما که دقیق مثل ساعت کار کند و زمان را نشان دهد) هست اما پس از فرو نشستن این عطش و باور به این امر و از یاد بردن اهمیت موفقیت هنرمند در انجام بینقص چنین پیشنهادی (و شاید فراموشی و کنار آمدن با آن)، در مرحله بعدی منتظر این میماند که قرار است ثانیه بعدی و آن لحظه پیش رو با چه فیلمی روایت شود و به قول معروف دقایق بعدی از آنِ کدام فیلم است. شما همچنین در مواجهه با تصاویر خیلی ناخودآگاه انگار در مسابقه اطلاعات عمومی مدام نام فیلمها را در نظر میآورید و خب همین مسأله اشتیاق و ورود شما به درون جهان اثر را دوچندان میکند. در طول تماشا مدام نام فیلمها را با خود مرور میکنید و در برابر مجموعهای از تصاویر خلع سلاح میشوید و یک جا از خود میپرسید واقعاً تماشای این همه فیلم از تاریخ سینما و دانستن آنها این قدر اهمیت دارد؟ آیا میشود و باید همه فیلمهای تاریخ سینما را دید؟ از جایی به بعد دیگر انتظار بازیگر و فیلم محبوبتان را میکشید؛ این انتظار که مثلاً بالأخره کی نوبت چاپلین، اسکورسیزی، آلتمن، فلینی، تاتی، ازو، نیومن، دنیرو و استریپ… میشود و یافتن و کشف این کنجکاوی و دغدغه که آنها بالأخره قرار است با کدام فیلم خودشان در این بازیگوشی بلندپروازانه حضور یابند چنان شما را مشغول و محو تصاویر میکند که گذر زمان را فراموش خواهید کرد. اصولاً لحظهشماری برای تماشای بیشمار اثری که در پس ذهن و ناخودآگاه شما جا خوش کرده و ناگهان مواجههای نابههنگام و وجدآور با تصویری از یک ساعت در نمایی در تئورمای پازولینی در میانههای عصر یا ثبت لحظهای از پارو زدن داستین هافمن و استیو مککویین در پاپیون آن هم در حوالی ساعت ۴:۲۵ صبح یا دیدن ساعت بزرگی از ابدیت و یک روز در ساعت ۸:۱۷ و هزاران لحظه دیگر تاریخ سینما که در دل این مجموعه در کسری از ثانیه میآیند و میروند خودش تجربه فرحبخش دیگری در مواجهه با این اثر رقم میزند. فراموشی گذر زمان در عین یادآوری ثانیه به ثانیهاش بیش از هر چیزی از جادوی سینما و تصویر و البته همان خرده داستانها و خاطرات و ماندگاریشان میآید. اعتیادآوری ساعت به تعبیری همان کاریست که سینما یا یک فیلم خوب با ما میکند؛ چیزی از جنس هیجان، میخکوب کردن، پیشپینیناپذیری، فراموش کردن خود، یادآوری خاطرات و غرق شدن در آنچه روی پرده در حال رخ دادن است. ۲۴ ساعت سرگرمی، زندگی، خواب، سفر، اضطراب، انتظار، ملال، تحرک، کابوس، هیجان، مرگ، عشق، انتظار غذا، کار و… جوری که نمیشود خودتان را از روی پرده جدا کنید.
وقت بازیگوشی
کریستین مارکلی در چند گفتوگو بیان کرده بود که از اثر ساعت تنها هشت نسخه تهیه کرده است، که از بین آنها دوتا را برای خودش نگه داشته، و پنج تا دیگر را موزههای سرشناسی همچون پمپیدوی پاریس، تیت لندن، لوسآنجلس، نشنال گالری کانادا و … بصورت اشتراکی به قیمت ۴۶۷۵۰۰ دلار خریدهاند (این رقم یکی از بالاترین قیمتهایی است که برای یک اثر هنری معاصر در چند دهه اخیر به یک هنرمند پرداخت شده است). جدا از موزهها نیز فردی هم یکی دیگر از آن نسخهها را خریده و به صورت شخصی (با قیمتی اعلامنشده) روی دسکتاپش قرار داده است.
ساعت که از سال ۲۰۱۰ در سرتاسر موزههای جهان برای مدتزمانی نزدیک به دو سال به نمایش درآمده بود، چند سال بعد از نخستین نمایشش در بریتانیا، در سپتامبر ۲۰۱۸ تا ژانویه ۲۰۱۹ دوباره برای مدتی در موزه تیت مدرن لندن به روی پرده رفت و مخاطبان امکان این را پیدا کردند تا یک بار در ماه در آخر هفته به صورت ۲۴ساعته آن را ببینند و در برخی از روزهای دیگر هفته نیز از ساعت نُه صبح تا ده شب فرصت یافتند به تماشای آن بنشینند. این اتفاق بیاندازه برایم وسوسهانگیز بود و به محض خواندن خبرش تصمیم گرفتم جدا از یک ۲۴ ساعت دیگر در چند نوبت صبح و شب و عصر دوباره و چندباره خودم را به دست ساعت بسپارم و دستم بیاید که مارکلی دقیقاً چه کرده است.
در فیلمها قرنها و روزها و سالها در دو تا سه ساعت خلاصه و حتی تمام میشوند اما این یکی تمامی ندارد. مارکلی یک روز از زندگی و تنیده شدن روزمرگی و هیجان را به مدد تصویر و تاریخ سینما روایت میکند. نوعی کولاژ از اعمال همیشگی همه ما، مثل چرت زدن، برخاستن از خواب، استحمام، رفتن به محل کار، عشقورزی، بطالت، سرقت، جرم، وقتگذرانی، خیانت و لحظاتی همچون گشتن پول خرد یا دیر رسیدن به قرار و اتفاقی که در دل فیلمهای دیگر گم یا در اتاق تدوین حذف میشوند ولی اینجا بخشی از زیست هر روزه آدمها شده است. من در بار چندم تماشای آن بود که دریافتم خالق این ساعتِ تصویری چه طرح پیچیدهای را برای این منظور در نظر گرفته تا روایت تکرارشونده ساعت چهگونه نهتنها به امری ملالانگیز تبدیل نشود بلکه همان سکرآوری و اشتیاق تعقیب اثر را در مخاطب زنده نگه دارد. او بهواقع سعی کرده برای هر ساعتی از شبانهروز با تأکید بر یک اتفاق یا حالوهوا به ضرباهنگی متناسب برای آن مقطع زمانی برسد. مثلاً در فاصله ده تا یازده صبح چند عمل پزشکی و چند اتفاق هیجانانگیز دیگر همچون سرقت و تعقیبوگریز را در کنار فعالیتهای روزمره دیگر میبینیم یا در فاصله هشت تا نُه شب افراد زیادی در بیرون خانه به کنسرت میروند و ساعت ده شب موقع همراهی با زنانی که در خلوت تنهاییشان به نوشیدن روی آوردهاند. مارکلی جدا از این به صورت ویژه در برخی از ساعتها تا پیش از رسیدن به رأس هر ساعت اصل (مثلاً یک یا دو یا سه بعدازظهر) با قرار دادن صحنههای تعقیبوگریز و سریعتر کردن قطعها و آوردن موسیقی نوعی عجله و شتاب سینمایی (که البته ریشه در روزمرگی و واقعیت معمول هم دارد) خلق میکند که البته پس از گذشتن از آن لحظه، حالوهوا با نوعی جمود و رخوت و خستگی و بیحوصلگی شخصیتها جایگزین میشود و گویی همه آن التهاب و انتظار برای سر وقت رسیدن کاری است بس عبث که بیحوصلگی، لختی و سکون را در پیدارد. کریستین مارکلی بهواقع با عنصر زمان و به بهانه آن در لحظات مختلف پیوندی روایی و اشتراکی حسی و مضمونی و مکالمهای بین هزاران شخصیت درون اثرش برقرار کرده است. در دقایقی خیلیها خواب و در لحظاتی گروهی مشغول غذا خوردن هستند، افراد زیادی در محل کارشان با چالشی روبهرو شدهاند و گروهی در خانه خود را با چیزی سرگرم کردهاند. اوایل عصر با زنانی همراه میشویم که از دست مردانشان به تنگ آمدهاند، در حوالی ساعت ۷:۱۵ عصر قصه مردهایی را میبینیم که دیر به قرارهایشان رسیدهاند، ساعت پنج و شش عصر با جماعتی محل کار را ترک میکنیم و جایی دیگر با تماسهای تلفنی در مکالمه شخصیتها شریک میشویم و به این شکل همچون جهان هزارویک شب، قصهها و چهرهها هوش و حواس ما را از گذشت زمان دور میکنند.
مارکلی جدا از استفاده از نمایش انواع و اقسام ساعتهای مختلف و شیوههای گوناگون اعلام ساعت یا بحث درباره زمان و گذر آن و خلق تعلیق و هیجان ناشی از نوعی امپرسیونیسم بیاندازه سریع و گزینشی که جان لحظات را در خود جای داده و استفاده از خردهروایتهایی که خودشان هیجانبرانگیزند (مثل آدمی که در فاصله ساعت دو تا دوونیم به بمبی ساعتی بسته شده و به تناوب تصاویر او را در کنار گذر ساعت میبینیم و سرنوشتش را انتظار میکشیم، سرنوشتی که آن هم پاسخی نمییابد و بهواقع ساعت سرشار است از قصههای کوچکی که سرانجامی نمییابند و انتظاراتی که برآورده نشده فراموش میشوند)، با نوعی شوخطبعی و طنز گذر زمان را برای تماشاگران خوشایندتر (و گویی بیاثرتر) میکند. او برای مثال در یک زمان چهرههای جک نیکلسن جوان و پیر را به هم قطع میزند یا در زمانی دیگر دانالد ساترلند و کیفر ساترلند را در کنار هم مینشاند و در ساعت هفتونیم عصر بین جیمز باندِ شون کانری به جیمز باندِ دانیل کریگ مکالمهای بصری و مضمونی برقرار میکند (نکته دیگر درباره جیمز باندها این که به قول منتقدی تیزبین با ساعت متوجه میشوید کریگ، کانری یا مور تمام برندهای مختلف ساعت را به دست کردهاند). شر و نیکلاس کیج صبحهنگام با همدیگر قرار رفتن به کنسرت را میگذارند و اگر شما آن قرار ملاقات را دیده و تا شب در سالن نمایش ساعت مانده باشید، میبینید که این دو همدیگر را جلوی درِ سالن برگزاری کنسرت ملاقات میکنند. (این انتظار جایی دیگر برای ملاقاتی دوباره بین هریسن فورد و آلیسن دوودی در ایندیانا جونز و آخرین جنگ صلیبی تنها پنج دقیقه طول میکشد.) مورگان فریمن پیر در ساعت هفت عصر با جیم کری بروس توانمند و مورگان فریمن جوانتر با کوین اسپیسی هفت در ساعت ۷:۰۱ به جروبحث و گفتوگو مشغول میشود. بخشی از شوخیها هم با تصاویری برآمده از روزمرگی گره خوردهاند: وقتی یک بازی شطرنج از ساعت چهار عصر شروع و تا دیرزمانی همچنان ادامه مییابد یا هنگامی که همه صبحشان را آغاز کردهاند چند نفری از بازیگران همچون تام هنکس مثل خیلی از آدمهای دیگر زندگی واقعی هنوز تا ساعت دهونیم صبح در رختخواب بهسر میبرند. البته باید تأکید کنم اگرچه گذر زمان در بخشهایی با شوخطبعی فرمی همراه است اما لزوماً از نوعی محنت و درد تهی نیست. اتفاقاً در ساعت لحظاتی وجود دارد که اصولاً برای سینمادوستی حرفهای شاید با کمی اندوه گریزناپذیری گره بخورد وقتی مثلاً میبیند که سوزان هیوارد (باربارا گراهامِ) میخواهم زنده بمانم را دارند حوالی ساعت نُه برای اعدام میبرند و او با آگاهی از تقدیر محتوم و ناعادلانه وی بالأخره حدود ساعت ۱۱:۳۷ اعدام هیوارد را در اتاق گاز میبیند. مثال دیگری از این دست را میتوان برای جودی فاستر دید که حوالی ساعت هشت صبح پشت درِ دادگاه برای بررسی پرونده شکایت از متجاوزش در متهم (۱۹۸۸) به انتظار نشسته و ساعت ۱۱:۱۶ صبح تازه وارد دادگاه میشود.
اما حالوهوای شب تا صبح، که از ساعت دوازده شب با مرگ اورسن ولز به دست مجسمهای که بخشی از یک ساعت را شکل داده در بیگانه شروع میشد و انگاری با مرگ او در همشهریکین و گفتن کلمه رُزباد در ساعت پنجونیم صبح به پایان میرسد، مسیری یکسره متفاوت از فضای روز را در خود داشت. شب در ساعت، نه آن گونه که به قول مارکلی در جلسه گفتوگوی مؤسسه هنرهای معاصر همه فکرش را میکردند با مقوله خواب و آن کار دیگر همراه بود، بلکه با بیخوابی و پریشانحالی گره خورده بود. در ساعتِ مارکلی در آن مقطع کسی خوابش نمیبَرَد و نوعی خمودگی هیپنوتیک در فضا جاری است که من خودم اثر آن را با تمام وجود حس کردم. تصاویر و صدا و حالوهوا بهشدت سرشار از وهم، ترس و رازآلودگی جلوه میکند و اصلاً همین بهترین فرصت برای پیدا شدن موجوداتی همچون نوسفراتو در این اتمسفر بصری و شنیداری است! لیلیان گیش مادربزرگی است که با سلاحی روی پایش دارد بالای سر بچهها کشیک میدهد و رابرت میچام در کسوت کشیشی اهریمی ظاهر میشود. چهره و رفتار و سکنات جوآن کرافورد در دقایق و ساعتهای بسیاری حسی اضطرابآور و مشوشکننده را القا میکنند. تلفنها در شب با خبری ناخوشایند همراه میشدند، و چهقدر جملههای تکراری میشنویم از زبان کسی که برای آن طرف خط ساعت را بیان میکردند به مطایبه و طعنه. (و اساساً ساعت به شما نشان میدهد که تاریخ سینما تا چه اندازه سرشار بوده از تکرار و کلیشه.) سرآغاز رؤیابینی فیلم با کوین اسپیسی زیبایی آمریکایی است که درش مینا سوواری را میبیند. در دو مقطع در فاصله بین سه تا چهار، و پنج تا شش صبح نیز کابوسهای سینمایی را از سر میگذرانیم. البته اینجا هم در دل این کابوسها با نوعی تجربهگرایی طرفیم و مثلاً اوهامِ اسکاتی سرگیجه را به عنوان کابوسهای افراد دیگری از جمله نیکول کیدمنِ دیگران مشاهده میکنیم. نکته بامزه این که مارکلی کمی پیشتر حوالی ساعت ۲:۳۰ صبح وقتی جیمز استوارت در پنجره عقبی به خواب میرود نماهایی از رؤیای طلسمشدهی هیچکاک را به عنوان رؤیای او نشانمان میدهد؛ همان جیمز استوارتی که کمی قبلتر هم خوابش با صدای بسته شدن درِ زندگی دوگانه ورونیکا مختل شده بود. در ساعات شبانه اثر مارکلی مردها در مقایسه با زنان ماجراهای بیشتری از سر میگذرانند: درست زمانی که جین هاکمن و روی شایدر در ارتباط فرانسوی منتظر شکار سوژه خودشان هستند و استیو مککویین از داخل تونل فرار بزرگ میگریزد و دارودسته دزدان در ریفیفی مشغول سرقت هستند، زنها همچون مریلین مونرو و بتی دیویس و شارون استون دارند در تختخوابهایشان غلت میزنند.
روزی روزگاری در غرب
مارکلی در گفتوگوهایش با مجلههای «سایت اند ساند» و «نیویورکر» بر این نکته تأکید داشته که میخواسته در قطع نماهای ساعت به ریتمی همچون یک اثر هالیوودی برسد. او همچنین در طول تحقیقات ششسالهاش متوجه این موضوع شده که عنصر ساعت تا چه اندازه در فیلمهای هندی غایب است. خودم هم پس از چند بار تماشای ساعت فهمیدم که از سینمای خودمان فقط مسافرِ عباس کیارستمی و صحنه کوک کردن و انتظار کشیدن نوجوان فیلم دوبار در حوالی ساعت نه و نیم تا ده صبح در ساعت حضور دارد که البته مارکلی ساعتی را که شخصیت فیلم مسافرشبهنگام کوک میکند اینجا به هنگام صبح نشان داده است (فکرش را که میکنم شاید میشد لحظاتی از کلاغ، زنگها، نون و گلدون، بیدارشو آرزو، روز فرشته، کاغذ بیخط، داییجان ناپلئون، میکس و… را نیز به این فیلم اضافه کرد.) از سینمای ترکیه و خاورمیانه و کشورهای آسیایی نیز تعداد لحظات انتخابشده در برابر آن حجم از حضور ساعت در فیلمهای اروپایی کمشمارند که به نظر میرسد سهم عمدهاش از آنِ کوروساوا است. منتقدان تأکید کردهاند اصولاً مفهوم زمان در ساعت گویی بر اساس تلقی این مفهوم در یک زیست اروپای مرکزی و آمریکا بهویژه لندن و نیویورک و اصولاً زیست غربی سامان یافته و چهبسا اگر محققان بر دنیای آثار سینمایی دیگر کشورها مسلط بودند و فرهنگ و معنای زندگی آنها را میدانستند انتخابهایشان به اثر نهایی روح و حالوهوای دیگری میبخشید. و بماند که همان چند لحظه گزینششده از سینمای هند، بهخصوص همان که در صبح میگذرد، بر این مسأله صحه میگذارد.
از قرار معلوم ساعت مارکلی با زمان روزهای جهان مدرن هماهنگ است و به قول معروف کوک شده است؛ جهانی سرشار از تنش، مملو از اضطراب، پر از تحرک و جنبوجوش و البته لختی، ایستایی وسکون. اما آیا این میزان تأکید بر زمان در فیلمهای آمریکایی و اروپایی و خوانش ساعت از آن قرار است پیوندی بین این مفهوم و دنیایی مدرن را برای ما بازنمایی کند؟ نکته اینجاست که مسأله تنها به تنوع انواع و اقسام ساعتها از مچی و دستی و دیجیتال گرفته تا آبی و جیبی و آونگدار و تزیینی و ساعتهای روی برجها و ایستگاهها و بانکها و بیمارستانها و مکان های مختلف محدود نمیشود و البته وجوه دیگری از زندگی مدرن را نیز در بر میگیرد، چیزی از جنس پوششها، معماری خانهها، غذاها و نوشیدنیهای مختلفی که موقع ناهار و شام و صبحانه آدمهای مختلف میخورند و مینوشند و این که اصولاً هر کدام چهگونه زمان را سپری یا تلف میکنند.
به گفته مارکلی تدوین دقیقه به دقیقه و ساعت به ساعت اثرش همچون نوشتن یک رمان بوده است. او همچنین در طول ساخت ساعت به توانمندی و استعداد تدوینگران ایمان آورده؛ همان کسانی که تماشاگران را به روی دادن یک کنش در یک لحظه و یک فضا متقاعد کرده و باورمند میسازند. او همواره دوست داشته تا بین صدا و تصاویر مکالمهای برقرار کند و همواره در پی آن بوده تا بفهمد چهگونه صدا با تصویر همراه میشود و چهگونه یک نما میتواند یک صدا را توصیف کرده یا پیشنهاد دهد. شاید از همین روست که در ساعت در کنار همه آن تمهیدات روایی پیشین و همچنین تمهیداتی همچون کار روی صداها و امتداد آنها از یک پلان به پلان دیگر، و ایجاد افکتهای صوتی تازه و همچنین حذف یا جایگزینی موسیقی و فیدهای صوتی که با کمک متخصص صدای آثار او – کوئنتین چیاپتا – انجامپذیر شده، گزینشهای مارکلی از لحظات تاریخ سینما برای غرق شدن در جهان فیلم، برای مثال انتخاب لحظه پیادهروی آیینی با شمعِ نوستالژیای تارکوفسکی، یا انتظار جک نیکلسن برای بازنشستگی در درباره اشمیت، یا نمایش چهارباره سیگاری نیمسوز که آرام آرام در یک جاسیگاری در حال تمام شدن است از فیلم این مرد باید بمیردِ کلود شابرول در فاصله ساعت ۷:۰۶ تا ۷:۱۹ عصر (بعنوان نشانگر عنصری مدرن از گذر زمان در دنیای معاصر و در مقابل چیزی همچون سوختن شمع در دنیای قدیم) همگی معنایی خاص در دل این جهان غولآسا پیدا میکنند و اصولاً همین گزینشهاست که آدمی را به تحسین و تعظیم در برابر خلاقیت او وامیدارد. این که برای خلق روایت و خوانشات بدانی چه چیز را نشان بدهی و چه چیز را نشان ندهی و مثلاً در بین خیل تصاویر برای صبح پلانی را بگذاری از فیلمی که زن و مردی همزمان در دو طرف تصویر جدا از هم و تنها و پشت به ما در مدیومشات مشغول استحمام هستند و تنها با یک پلان چندثانیهای این جداافتادگی را در یک تلخی گزنده و گذار به تماشاگری که تا آن ساعت صبح بیدار مانده یادآور شوی.
الماسها ابدیاند
یک شبانهروز درگیری ذهنی و جسمی و روحی با اثری همچون ساعت بدون شک شما را در معرض کلنجار با ایدههای گوناگون و گاه متناقضی قرار میدهد. از یک سو با هزاران قصه و خردهروایت و شخصیتهای آشنا و ناآشنا طرفید و از سوی دیگر عملاً قصه و روایت مشخصی در کار نیست و یگانه قهرمان و سوژه مؤکد اثر تنها و تنها خود زمان است. انگار ابداً مهم نیست از کجا شروع میکنید. از هر لحظه که باشد چیزی را از دست نمیدهید. اساساً قصه واحدی برای تعقیب وجود ندارد که بخواهید نگران ارتباط برقرار کردن با اثر و فهم آن باشید. قرار است به گذشت زمان چشم بدوزید و با آن همراه شوید.
از سوی دیگر در دل این مجموعه تصاویر پیدرپی با قصههایی طرفیم که به لحظهای محدود شدهاند؛ قصههایی که ادامه نمییابند، در دل هم فرو میروند، فراموش میشوند و شاید تکلحظه و ثانیهای کفایت میکند برای توضیح همه چیزشان. (در ساعت، ساکنان خیابان الم همه به تناوب به رختخواب میروند و اما فردی کروگر بر خلاف فیلم اصلی اصلاً سروکلهاش پیدا نمیشود که بخواهد آنها را بکشد!) مارکلی با درک بوگارد در پیشخدمت در ساعت سه بعدازظهر تنها با یک لحظه یادآور میشود که تا چه اندازه آگاهی از زمان و برنامهریزی/ نقشهای داشتن به آدمی تا چه اندازه قدرتی ویرانکننده میدهد. اما در ساعت، همه توانایی و اقتدار درک بوگارد را ندارند. جمع زیادی از شخصیتها با ساعتها محاصره شده و گویی در چنبره زمان گرفتارند، تعدادی در مبارزه با زمانند و جمعی مقهور شدهاند، جمعی بیاعتنا و دلزده از لحظاتاند و جمعی با شکستن ساعتهای گوناگون در حال انتقام از نشانه/ تجسم عینی این عنصر پیدا و پنهان زندگیشان.
برخی از این قصهها و لحظههای کوچک از روزمرگی آدمها در دلشان نشانی از تلخی دارند. مایکل کین جوان صبح در رختخواب خوابیده و چند لحظه بعد پیرتر از خواب بیدار شده و دیگر زنی در کنارش نیست. هنری فاندا برای خرید الکل وارد مغازه میشود و بدون خرید خارج میشود. آیا او یک الکلی است که نتوانسته بر اعتیادش غلبه کند؟ هیچ پاسخی نیست. اما قصه او کمی بعدتر ادامه پیدا میکند و لحظاتی بعد معانی دیگر به خود میگیرد: عدهای زورگیر آن بیرون ایستادهاند و او را به سرقت از مغازه وامیدارند.
ساعت ستایشی بود از تمامی بازیگران، که بدون آنها نمیشد چنین جهانی را آفرید، بازیگرانی که با واسطه حضور و ژست و چشمها و رفتارها شمایلشان این روزمرگی 24ساعته را برای تماشاگران قابلتحمل و جذاب و شیرین میکنند. همانجایی که مثلاً ژولیت بینوش نزدیک به نیمهشب برای لحظهای مشغول اتو کشیدن میشود و مریل استریپ حوالی ظهر دارد غذای خانواده را آماده میکند، همان لحظاتی است که با این بازیگران جادویی شده و طعم دیگری پیدا کرده است. در ساعت با بازیگرانی طرفیم که حتی در دل این مجموعه وقتی به ملال میرسند، کسالت ایشان نیز برای شما واجد نکته و قصه و انرژی مضاعفی است (و جالب است که در مقایسه با دیگر بازیگران سینمای کمدی صامت و ناطق و دوران کلاسیک و دوران جدید، پیتر سلرز نه تنها با حضورِ هال اشبی که با مجموعه گوناگونی از فیلمهایش در جهان این اثر زیست مداومتر و چشمگیرتری دارد). آنهایی که همتا ندارند و نداشتهاند اما با گذر زمان و در کسری از ثانیه حضورشان با زیست و تصویر و شمایل و جهان بازیگری دیگر جایگزین میشود، و شاید کمی یا خیلی بعدتر، پیرتر یا جوانتر به فراخور زمانی که به تماشای ساعت نشستهاید دوباره روی پرده در مقابل شما با ژست و نگاه و حضوری خاص خودی نشان دهند و خب چون این چرخه به صورت 24ساعته در حال گردش است و برای آن نمیتوان پایانی متصور بود، در حقیقت با این اثر تا ابد جاویداناند و در آن برای ایشان مرگ و نیستی و حذفی وجود ندارد.
شما با ساعت به یاد فرشی/ گبهای سترگ یا تابلوهایی از دالی و پیکاسو و مگریت و بروگل یا بوش میافتید که چند واقعه را به صورت همزمان روایت میکنند. ساعت همچنین برای شما یادآور تابلوهاییست که درش نقاش به تابلوهای دیگر یا خود هنر نقاشی ارجاع داده است. با ساعت به جهانهای موازی سفر میکنید و لحظه به لحظه این که با خودتان میاندشید که چهقدر جالب که در رأس ساعت ۳:۳۰ وقتی در دنیای یک اثر وسترن یکی دارد هفتتیر میکشد همان زمان در نیویورک کسی هم به فکر خودکشی است. در ساعت ۷:۳۰ عصر که تام کروز و نیکول کیدمن در چشمان باز بسته آماده رفتن به مهمانی شدهاند، دنیل کریگ و اِوا گرین هم درکازینو رویال مشغول جروبحث هستند. با ساعت در دل تاریخ سفر میکنیم، از دری در اتاق فیلمی سیاهوسفید به اتاقی رنگی در دل فیلمی تاریخی قدم میگذاریم (مارکلی در پروژه جدیدش میخواسته تصویر از درهای مختلف تاریخ سینما را به هم قطع بزند و معتقد است سینما همچون دالان و تالاری است بدون انتها که ما در آن مشغول قدم زدن هستیم و از اتاقی به اتاقی دیگر میرویم) به این فکر میکنیم که چهقدر مفهوم زمان برای تکتک ما متفاوت است، چهطور لحظات برای کسی همچون برق و باد میگذرد و برای افرادی دیگر کُند و کسالتبارند.
خداحافظی طولانی
باید اعتراف کنم هر بار پس از تماشای ساعت با انرژی مضاعف و خستگی دوچندان سالن نمایش را ترک کردهام! این خستگی جدا از مسأله فیزیکی به مسألهای روحی بازمیگردد و این اندازه در معرض حسوحالهای مختلف قرار گرفتن (از حال کمدی به فضایی خشن پرتاب شدن و بعد در حسی رمانتیک قرار گرفتن و کمی بعد به هیجان و انتظار فرو رفتن) و هجوم آن همه خاطره، اطلاعات و کشف به معنای دقیق کلمه فرساینده روح و روان است. در آخرین نوبت تماشای ۲۴ساعته ساعت، شب تا به صبح در بیرون سالن نمایش تا میانههای ساعت سه صدای شور و هیجان مخاطبانی شنیده میشد که میخواستند در جنون سازنده آن شریک شوند. در طول این ۲۴ ساعت بخشهای زیادی از زندگی آنها روی پرده و بیرون آن یکی شده بود اما قطعاً این بخش و این انتظار و شور و شوق فرسنگها با کابوسها و اوهام و بیخوابی جاری به نمایش درآمده فاصله داشت و بماند که آدمهای داخل سالن هم داشتند مثل شخصیتها با بیخوابی میجنگیدند. صبح رأس ساعت شش چراغ های سالن برای لحظهای روشن شد و خیلیها همچون آدمهای درون فیلم با اعلام بلند رادیویی صبحبهخیر رابین ویلیامز در صبحبهخیر ویتنام از خواب خوش و ناخوش برخاستند. روی پرده رفتگرهای پاریسی ایرما خوشگله داشتند شهر را آب و جارو میکردند و بازیگران یا سر کار رفته بودند، مثل ویلم دافو خوابزده بودند یا داشتند مثل مارلون براندو با تیغ یا تام هنکس با ریشتراش برقی در ترمینال ریش میتراشیدند یا برای خوردن صبحانه آماده میشدند. در موزه تیت اما حالوهوای دیگری در جریان بود. تماشاگران پشت درِ دستشوییها منتظر بودند تا سریع نوبتشان برسد و فوری به سالن بازگردند تا صبحِ ساعت مارکلی را از دست ندهند. روز از نو آغاز شده بود و اگر قرار بود ساعت شبیه زندگی این مردمان باشد، حال روایت زندگی این تماشاگرانی که شب تا صبح (یا دیوانگانی همچون من که برای بار دوم و چندم ۲۴ ساعت را با یک فیلم در سینما سپری کرده بودند) و اصلاً روایت وضعیت و حالوهوای غریب نامتعارف آنها خود شبیه یک فیلم داستانی بدیع و بکر بود. بهواقع نکته طعنهبرانگیز اینجا بود که هر چه ساعت تلاش کرده تا شبیه دنیای بیرون پرده باشد اما تصویری این چنین یکه از شور و اشتیاق مردم برای تجربه اثری هنری جایی در روایت روی پرده نداشت. بامزه اینجا بود که سرتاسر ساعت یک آدم هم به سینما نمیرود! آخرین بار کمی بعدتر ساعت ده روز یکشنبه زمانی که دیوید لینچ ساعت ۱۰:۱۰ را اعلام کرد و همه دوباره به تقلا و مبارزه با زمان افتادند سالن نمایش ساعت را به سمت خانهام با حسرتی سادومازوخیستی ترک کردم و با خودم فکر میکردم که چهقدر تاریخ سینما پر بوده از کلیشهها و تکرارها و روزمرگیهای همه ما. در طول راه و تا امروز در فیلمها و خیابانها به دنبال ساعتها میگردم و دلم میخواهد جزء به جزء و ثانیه به ثانیه این ستایش خواسته و ناخواسته از سینما و هنر تدوین و زندگی و زمان را برای کسی تعریف کنم.
نماهایی دیگر از ساعت
چند ویدئوی کوتاه از اثر ساعت
The Clock by Christian Marclay (approximately 3:20 pm) from bob stein on Vimeo.
The Clock by Christian Marclay (approximately 2:15 pm) from bob stein on Vimeo.
The Clock by Christian Marclay (just after 3pm) from bob stein on Vimeo.
Christian Marclay The Clock 10h15 Nuit Blanche the a tre de Chaillot from lfemusiclab on Vimeo.