اشاره: متن زیر بخش دوم و پایانی گزارش اختصاصی است از شصت و ششمین دوره جشنواره فیلم لندن (۵ تا ۱۶ اکتبر۲۰۲۲) که در شماره ۲۲ ماهنامه «فیلم امروز» در دی ۱۴۰۱ با کمی تغییر و تعدیل و تصحیح به چاپ رسید. برای خواندن نسخه پی‌دی‌اف این متن می‌توانید به اینجا مراجعه کنید.

حال و هوای بخش قابل توجهی از از آثار به نمایش درآمده در شصت و ششمین دوره جشنواره فیلم لندن و به واقع نزدیکی درون و برون آن‌ها در نمایش روایتی از اعتراض و خروش و انتقاد علیه وضعیتی معیوب و ویران‌کننده مردمانی جان به لب رسیده و مستأصل و پریشان و زنان و مردان خواستار تغییراتی بنیادین در حال و روزشان از غرب تا شرق عالم و یافتن و تجربه حسی مشترک برای کسی که در حال مشاهده مجموعه اتفاقاتی ناگوار و افسرده کننده است که در آن‌ها هزاران امید و ناامیدی موج می‌زند، مرا به این رساند تا گزارش این دوره جشنواره را در دو بخش به مجله ارائه دهم. بخش نخست این گزارش را در قالب نامه‌ای دردل‌گونه با عنوان «تکه‌هایی از دوزخ» در نوبت پیشین خواندید. مطلب پیش‌رو با عنوان «پاره‌هایی از بهشت» به مرور فیلم‌های دیگری از این دوره جشنواره اختصاص دارد، آثاری که شاید تا حدودی نگاه‌ها و تجربه‌گری‌های دیگری از سینمای امسال جهان را نمایندگی می‌کنند.

جشنواره امسال فیلم لندن بیش از آنکه وقایع مهم بومی و جهانی همچون از دنیا رفتن ملکه الیزابت دوم (که اساسا هیچ نامی از او به میان نیامد)، درگذشت ژان لوک گدار (که انتظار داشتیم حداقل به همین دلیل با گزینش تا جمعه رابینسون! میترا فراهانی از جشنواره برلین و نمایش آن یادش را گرامی بدارند)، کابینه متزلزل و دولت مستعجل نخستوزیر پیشین و استعفای او در میانه‌های جشنواره یا جنگ اکراین و روسیه (که به صورت قابل فهمی تنها به عدم نمایش فیلمی از سینمای روسیه و نمایش دو فیلم کلوندایک و نگاه پروانه  آنهم درباره منازعات سال ۲۰۱۴ بین دو کشور انجامید)، تاثیر پذیرفته باشد برای نمایندگان رسانه‌ها با خاطره یک کنش مهم اجتماعی دیگر همراه شد: اعتصابات چند روزه کارمندان راه‌آه‍ن و مترو. این اعتصابات که مدتی پیش از آغاز رسمی جشنواره شروع شده بودند عملا در رفت‌ و آمد خبرنگاران دردسر‌های فروانی ایجاد کرد  بطوریکه بیدار شدن زود هنگام و استفاده از اتوبوس به جای قطار و‌ مترو برای رسیدن به نمایش‌های آثار شاخص در ساعت ۸:۳۰ عذاب آغازین مشترک ایشان در بیشتر روزهای جشنواره بود.

همچنین در کنار کاهش بی‌توضیح روزهای نمایش اختصاصی فیلم‌ها برای نمایندگان رسانه‌ها (که در ابتدا شایع ارتباط آن با اعتصابات اخیر مطرح شده بود و آخرش دلیل آن برای کسی روشن نشد و همین فشردگی فیلم‌بینی همه را دوچندان کرد)، خبر مهمی دیگری که در همان ابتدای جشنواره اعلام شد خداحافظی مدیر آن، خانم تریشا تاتل، بود. تریشا تاتل چهار سال پیش پس از خداحافظی کلیر استورات (که اعلام پایان مدیرت هشت‌ساله او نیز غیر منتظره بود) از سمت معاونت او به مدیریت جشنواره گماشده شد. خبرنگارانی که جشنواره لندن را در دوران این دو مدیر هنری با تغییر عمده شکلی (و نه لزوما محتوایی و راهبردی) و دسته‌بندی فیلم‌های برگزیده در بخش‌هایی با نام‌هایی همچون عشق، خنده، جسارت، جدل، آفرینش، تجربه، هیجان، کالت و همچنین کاهش بودجه جشنواره که خودش را بخصوص در سه سال گذشته با حذف جلسه حضوری معرفی فیلم‌ها برای خبرنگاران و بسنده کردنش به معرفی مجازی آنها و تغییر نکردن پوستر جشنواره نشان می‌داد و البته افزایش مراسم فرش قرمز و نمایش مجموعه‌های تلویزیونی در حین جشنواره به یاد می‌آورند حال انتظار دارند در دوران مدیر جدید جشنواره در سال آینده احتمالا با شکل و شمایل دیگری روبرو شوند. به هرحال در این آخرین دوره جشنواره تحت مدیریت خانم تاتل، برگزار کنندگان باز تصمیم گرفتند احتمالا برای صرفه‌جویی بیشتر مهمانداری و رتفق سالن‌ها را به مدیریت و گروه جدیدی از داوطلبان واگذار‌کنند که این تصمیم خوشبختانه باعث شد در مقایسه با چندین سال گذشته نمایندگان رسانه‌ها روزهای جشنواره به طرز غیرقابل انتظاری با کمترین میزان بی‌برنامگی و تنش و اعصاب‌خردی از سر بگذرانند.

در مواجهه نخست با فیلم‌های افتتاحیه و اختتامیه این دوره جشنواره به نظر می‌رسید برگزار‌کنندگان با انتخاب موزیکال ماتیلدا (متیو وارچس) و پیاز شیشه‌ای: یک چاقوکشی اسرارآمیز (ریان جانسن) این بار قرار نبوده به سبک و سیاق سال‌های گذشته با این گزینش‌ها از درون آثار سینمایی روز بصورت آشکارا یا پنهان به نکته یا پیغام یا خواست فرهنگی ویژه‌ای از روز اشاره و تاکید کنند و ترجیح دادند تا تنها تماشاگران به تماشای آثاری سرگرم‌کننده و مطلوب (که با سرخوردگی شأن همراه نشود) دعوت کنند. اجرای‌صحنه‌ای موزیکال ماتیلدا که‌ چندی‌ست با استقبال تماشاگران لندنی نیز روبرو شده، جدای از سویه‌های بدبینانه و تلخ‌اندیشانه رولد دال برخورد منتقدانه همیشگی‌اش با مقوله خانواده و سیستم آموزشی آن‌هم در قالب قصه‌هایی برای نوجوانان، در دلش اما شخصیتی را دارد که به نوعی محل تلاقی مجموعه‌ دیگری از فیلم‌های مهم این دوره بود: دختری طغیان‌گر در برابر مناسبات از پیش تعیین یا تحمیل شده. شمایل این زنان شورشی را که سعی در شکستن قالب‌ها و کلیشه‌ها دارند و تقلا‌ها و مبارزاتی که حال در این نه گفتن به پیروزی یا شکست می‌انجامد و این ایستادگی و عاملیت تعیین‌کننده را می‌شد به آسانی در فیلم‌های امپراطوری نور، عزم رفتن، به روایت او، حیرت، سرزمین رویایی من، عنکبوت مقدس، شناگر، حرف‌های زنانه، یورتمه درجا، نفرین‌شدگان گریه نمی‌گریند، کورساژ، سنت‌ عمر، رودئو، همه زیبایی‌ها و خون‌ریزی، مایا نیلو [لارا]، به جین زنگ بزن، سوهی‌ بعدی، تمرد، املی‌ جنایتکار مشاهده و درک و فهم کرد.

با مرور و مقایسه‌ای بین فیلم‌ها و شخصیت‌های درونشان می‌شود دید ماتیلدا به فراخور ژانر و حال و هوای اثر و البته دو خبرنگار پی‌گیر به روایت او (با ابعاد و دقت بر نمایش جزئیاتی شبیه آنچه در همه مردان رئیس‌جمهور دیده‌ایم) در بر ملا‌کردن و ثبت تعرضات و رفتار و کردار شنیع هاروی وینستاین و رقم خوردن جریان من هم و گویی سر‌آغاز دورانی جدید، نسبت به باقی شخصیت‌ها  حداقل تماشاگران در تجربه سرنوشت و سرانجام امیدبخشی سهیم می‌کنند. در فیلم مهم مراکشی نفرین‌شدگان نمی‌گریند (فیصل بولیفا) اما قضیه تلخ‌‌تر از این حرف‌هاست و انگاری تقدیری بدشگون به تناوب بر زیست یک مادر و فرزند ناخواسته‌اش و تنهایی گریز‌ناپذیرشان سایه انداخته است. فیلمنامه دقیق و حساب شده  نفرین‌شدگان… از سوی کارگردانی انگلیسی مراکشی‌تبار که حال برای ساخت فیلم دومش به سرزمین مادری‌اش برگشته برخلاف عنکبوت مقدس برای من احساس نوعی سواستفاده از دردهای یک سرزمین را ایجاد نکرد. به زبان دیگر به هنگام تماشای نفرین‌شدگان… آنچه مرا درگیر خود می‌کرد نه عناصر باب روزی همچون مصائب اقلیت‌ها و زنان  بلکه بینش و تفسیر کارگردان از جهان نااستوار شخصیت‌هایش بود، اما در تجربه‌ای کاملا متفاوت در مواجهه با اثر علی عباسی که برای فیلم سومش پرونده ملتهبی را از زادگاهش برگزیده هرچه فیلم به لحظات پایانی‌اش نزدیک می‌شد مدام پیش خودم فکر می‌کردم که فیلمنامه‌نویس و‌کارگردان خودآگاه یا با مشورت مشاوران خیلی زیرپوستی تمام موارد بحث روز از جنبش من هم و یک مجموعه و مردمانی واپسگرا گرفته تا زنی مقاوم در برابر مناسبات، قساوت موجود در اعدام و… را در داخل فیلمش تزریق کرده است و بر خلاف فیلم قبلی‌اش، مرز، از بداعت بصری و ایده‌پردازی فاصله گرفته. او به واقع در روایت الهام گرفته‌اش از پرونده سعید حنایی به چیزی فراتر از نگاه و نظر و تفسیر فیلم عنکبوت آمد مازیار بهاری نمی‌رسد، بینش و تحلیل جدیدی از واقعه ارائه نمی‌دهد، لایه‌ای دیگر به این موضوع سرشار از قساوت و‌پلشتی نمی‌افزاید و وقتی هم می‌کوشد به چنین امری دست بزند عملا با تحریف وخیم‌تر کردن واقعه اصلی تنها به دنبال تشدید و تنفر بیشتر احساسات تماشاگر بی‌خبرش می‌گردد.

***

امسال برای نمایش فیلم  اشتتل/ SHTTL  ( که در زبان ییدیش به شهر‌ها و دهکده‌های کوچک اروپای شرقی و مرکزی محل اسکان و زندگی جمعیت زیادی از یهودیان اطلاق می‌شود) در سالنی که بیشتر تماشاگرانش را یهودیان ساکن لندن پر کرده بودند در یک وضعیت معجزه‌آسا صندلی کنار مایک لی که این بار بر خلاف سال‌های گذشته بدون همسرش به تماشای فیلم آمده بود از آن من شد. ده دقیقه‌ای مانده به شروع فیلم از این فرصت طلایی استفاده و به او سلامی کردم به قصد حال و احوال و گپ‌و‌گفتی گذرا. مایک لی پاسخم را داد و پرسید کجا همدیگر را می‌شناسیم که به او گفتم اگر خاطرتان باشد چند سال پیش در دفترتان با شما درباره پیترلو گفت‌وگو کردم. خیلی خاضعانه از اینکه مرا یادش نبود عذرخواهی کرد و من هم شرمنده به قول معروف گفتم این حرفا چیه و سرور مایید! از او درباره  فیلم جدیدش پرسیدم و اینکه بعد از این همه این در و آن در زدن بالاخره موفق شده سرمایه‌گذاری پیدا کند یا نه؟ او پاسخ داد که گوش شیطان کر بالاخره بعد از کلی مصیبت دقیقا همین امروز و کمی قبل‌تر از اینکه به سینما بیاید با یک سرمایه‌گذار برای ساخت یک فیلم کوچک به نتیجه رسیده که البته هنوز توافق نهایی نشده است. داشتم خودم را ادامه گپ و گفتمان آماده می‌کردم که دختر جوانی مردد برای پیدا کردن ردیف و صندلی‌اش میان ما همین‌طور هاج و واج ایستاده بود که مایک لی مثل همیشه با زبان مطایبه به او نهیب زد که بالاخره تکلیفمان را روشن کن می‌شینی یا می‌روی! و دخترک هم که حوصله جر و بحث نداشت تصمیم گرفت فعلا تا شروع فیلم آن دور و بر خودش را مشغول کند و بیشتر از این روی اعصاب جناب فیلمساز نرود. این ماجرا که گذشت آقای لی دوباره رو به من کرد و گفت خب می‌گفتی و من هم مشتاقانه پرسش‌هایم را ادامه دادم که نمی‌فهمم واقعا چرا آدمی مثل شما باید در این سن و با این همه افتخار به چنین وضعیتی برای ساخت فیلمش دچار شود، مثلا در همین جشنواره فیلم غیرقابل انتظاری را دیدم به اسم غریبه (تامس ام. رایت) از سینمای استرالیا و از تولیدات نتفلیکس با ساختاری پازل‌‌گونه و معمایی و به شدت مبهم در شروعش صبوری تماشاگری را می‌طلبد که اگر پریشان و سردرگم نشود به به تدریج می‌تواند دلیل این ابهام ساختاری را در طول اثر کشف کند و خب در مقایسه با بیشتر فیلم‌های این جشنواره تجربه منحصربفردی را از سر بگذراند.  مایک لی اما با دلخوری پاسخ داد که حرف نتفلیکس را نزن که مدیرانش ده ثانیه هم نشده در زمان معرفی و توضیح و توصیف فیلم تازه‌اش دست رد به سینه او زده‌اند. من همچنان متعجب اصرار کردم واقعا چرا؟ یعنی فیلمسازی واقعا آنقدر برای شما دشوار شده؟ یعنی مثل تعداد زیادی از فیلم‌های گونان همین جشواره و جشنواره‌های دیگر که فهرست متعد‌د سرمایه‌گذاران‌شان سی‌ثانیه تا یک دقیقه پیش از شروع فیلم‌ها روی پرده نقش می‌بندند شما نمی‌توانید با چند‌تایی از این‌ سرمایه‌گذار‌ها وارد گفت‌وگو شوید؟ فیلمساز بزرگ بریتانیایی اما باز تاکید کرد  که ببین من ابدا فیلمنامه دست کسی نمی‌دهم. فیلمنامه وجود دارد اما غیر خودم احدی نباید از آن خبردار شود و همین یکی از دلایل دشواری فیلمسازی برای من در این روز‌هاست. پیترلو جاه‌طلبانه‌ترین فیلم بود و دلم می‌خواهد باز شبیه آن فیلمی در آن ابعاد بسازم ولی فعلا با این شرایط بعید است. وقتی به او گفتم اگر کسی بیرون مناسبات سینما حاضر به سرمایه‌گذاری در فیلمتان باشد آیا استقبال می‌کنید که به طعنه پاسخ داد اگر چنین فرد سخاوتمندی را یافتی حتما به من معرفی کن! حالا از این موضوع نشدنی که بگذریم بگو در جشنواره چه دیده‌ای؟

وقتی احساس کردم پرسش او نه از سر گذران وقت بلکه از سر صدق و صفا و کنجکاوی است دیدم بد نیست سفره دلم را پیش این کارگردان دوست‌داشتنی باز کنم وجواب دادم که راستش را بخواهید جناب لی این روزها نمی‌دانم به دلیل بالا رفتن سنم، وضعیت روحی و استیصال خودم و برخی از هموطنانم یا خود فیلم‌ها دیگر چندان آثار روز برایم بزرگ و ارزشمند و ماندگار نمی‌شوند و پس از تمام شدنشان طوری که انگار دست سازندگانشان را خوانده‌ام دیگر چندان به آنها فکر نمی‌کنم و نمی‌توانم برایشان لایه‌ها و معنای متکثری متصور شوم. نمونه بارز همین سرخوردگی در این دوره مثلا دو فیلم دختر ابدی، خش‌خش سفید/ صدای چند بسامدی بودند. هر سه فیلمی که انگاری هم محصول کرونا هستند و هم بازتاب دهنده تجربه روحی روانی اضطراب سازندگان‌ آنها در مواجهه با آن شرایط و مسأله مرگ و نیستی. در هر سه فیلم کارگردان‌ها از سبک‌های پیشین خودشان فاصله گرفته و دست به تجربه‌هایی جدید در کارنامه کاری‌شان زده‌اند که هیچکدامشان برای من متقاعد کننده نبودند. دختر ابدی جوآنا هاگ با حضور تیلدا سوئینتن در نقش مادر و خود کارگردان به تکمله‌ای بر دو خودنگاره پیشین او می‌ماند که حال قرار است در قالب یک قصه گوتیک وداع با مادر را به نمایش بگذارد و به دلیل کم‌رمق بودن اجزا و ناچیز بودن خرده داستان‌های‌اش ظرفیت‌هایی همچون انعکاس خیره‌سری‌‌های جوانی کارگردان در رفتارهای متصدی هتل یا وجوه متای آن ابدا پربارش نمی‌کند و در قالب ژانر به دستاورد جدیدی بدل نمی‌شود. خش‌خش سفید  نوام بامباک هم هم با وجود تغییر لحن‌های متعدد قصه و جمع‌آوری مجموعه‌ای از ژانرهای متعدد و حرکت از کمدی به اکشن و سپس از وحشت به فاجعه و در انتها رسیدن به ملغمه‌ای ابزورد و نگاهی منتقدانه به سینما و زیست آمریکایی، عملا چندان ذهن تماشاگر را به بازی نمی‌گیرد و شاید اصلا همین بود که برخی از منتقدان تنها از بخش پایانی فیلم آن رقص بی‌معنا در فروشگاه (پیشنهاد  مصرف‌گرایی و نوعی خود را به آن راه زدن برای فراموشی ترس و اضطراب و همه چیز) خوششان آمده بود. در میان فیلم‌های کرونایی فیلم کوچک، طناز و پویای آرژانتینی با نام قرون وسطی به کارگردانی لوچیانا آکونا و آلخو موگولینسکی که شرایط ابزورد پدید آمده همزیستی اجباری کارگردان‌ها و فرزندشان را از دید او روایت کرده بودند نشانه‌های بیشتری از بداعت و طروات را در خود داشت.

 مایک لی در واکنش به حرف‌هایم گفت که البته خیلی از سینمای جوانان هاگ خوشش نمی‌آید و با آثار همراه نیست. از او اجازه خواستم  پس اگر هنوز  از پر حرفی من خسته و بی‌حوصله نشده برایش از مشکلاتم با برخی دیگر از فیلم‌های مطرح امسال هم بگویم که او پاسخ داد ادامه بده و من هم با اعتماد به نفسی دو چندان به او گفتم در حین تماشای گفت‌وگو‌های زنانه  با وجود فهم و لمس خشنوت اعمال شده بر تک‌تک‌ شخصیت‌های زنش که بیشتر در گفت‌و‌گوهایشان عیان می‌شود، این اقتباس سارا پولی را بیشتر مناسب اجرا روی صحنه دیدم و مهمتر از آن نتوانستم هیچکدام از آن شخصیت‌ها در نقششان باور کنم. تک‌تک آن بازیگران گویی برای آن نقش‌ها زیادی شیک بودند و آن جملات مسلسل‌وار و گزارش‌گونه که بدون هیچ مکثی بر زبانشان می‌آمد به قدری خودآگاه  بود که باور آن حال و هوا برایم دشوار می‌کرد. به واقع معتقدم ای کاش این فیلم اتفاقا به همان منبع اصلی اقتباس کتاب و نمایش تعددی‌های گوناگون به زنان چند نسل از کارگران معدن بولیویایی بر می‌گشت یا به جای این بازیگران صاحب‌نام سفید پوست از افراد نابازیگر استفاده می‌کرد. هنگام صحبت درباره فیلم سارا پولی و اشاره به استفاده از نابازیگران و چهره‌های غیر مشهور متوجه شدم که مایک لی هم با من هم نظر است و سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد. او بعد از چند لحظه مکث از فیلم مورد علاقه‌اش با نام برادر نام برادر (کلمنت ویرگو و محصول سینمای کانادا) -که من آن را ندیده بودم- و از من خواست که به جای نق و نوق از فیلم‌های مورد علاقه‌ام نام ببرم.

برای مایک لی توضیح دادم که خب در این جشنواره نگاه و رویکرد چند فیلمساز برایم ویژه شد و اگر فرصت داشتم دلم می‌خواست با سازندگانشان صحبت کنم. در میان فیلم‌های سیاسی باز‌خوانی دوباره مارکو بلوکیو از واقعه ربودن و اسارت آلدو مورو در قالب یک مجموعه ۶ قسمتی با نام خارجی شب که ماجرا را در هر قسمت از دید یک گروه، از هم حزبی‌ها و پاپ بگیرید تا اعضای خانوده و تروریست‌ها، به معنای واقعی کلمه نشان داد دود از کنده بلند می‌شود. به نظرم فرزندی از بهشت طارق صالح هم تا حدود زیادی در ترسیم مناسبات پیچیده درون الازهر و گره خوردنش با مسائل سیاسی پشت پرده مصر موفق است و بماند که برخی از منتقدان سینمای عرب معتقد بودند که فیلم بیشترمحصول نگاه کارگردانی است که به دلیل زیستنش در سوئد نگاه منتقدانه‌اش از بیرون و نه از درون بر فیلمش جاری ساخته است که احتملا در نظر ایشان نوعی اصالت نگاه و دغدغه محل تامل و پرسش است.   احساس می‌کنم فیلم  Unrest / پیچ میزان ساعت (از سینمای سوئیس و برنده جایزه کارگردانی بخش برخورد‌های برلین) با موضوع سفر یک آنارشیست روسی مشهور به روستایی در سوئیس و کار در یک کارخانه ساعت‌سازی در قرن نوزدهم تا اندازه زیادی هم در مضمون و هم در شکل و اجرا نوآورانه به نظر می‌رسید. البته برخورد مطایبه‌آمیز و سرد و خویشتن‌دارانه و مستندگونه کارگردان در توصیف و‌ نمایش سرمایه‌داری، آنارشیسم و فاشیسم و چند مقوله دیگر و قابندی نامتعارف بیشتر نماهای خارجی فیلم (که تنها گوشه‌های کوچکی از کادر را پر می‌کنند) شاید خیلی‌ برای تماشاگران نظیر‌گیر و شوق‌آور نباشد.

فیلم ارزشمند دیگر جشنواره زمین خدا/ گادلند (هلینورپالماسون) نیز ربطی به دوران معاصر نداشت و باز قصه‌اش با یک سفر گره خورده بود، سفر یک مبلع مذهبی دانمارکی برای ساختن یک کلیسا در خطه دورافتاده‌ای در ایسلند و شرح ناکامی‌های او و شکست و روانپریشی و ازخود بیگانگی تدریجی او و بی‌ثمر بودن سفرش  که از یکسو فیتزکارالدوی و آگیره هرتسوگ و از سویی دیگر سکوت‌‌های اسکورسیزی و شینودا را به یاد می‌آورد؛ و معلوم است که فیلم با مشقت فراوان در طول دو سال ساخته شده و پرسه‌زنی کارگردان در طبیعت بر غنا و رازآلودگی اثرش افزوده. داشتم برای مایک لی توضیح می‌دادم که سازنده کروساژ هم همچون دو فیلم قبلی با گزینش هوشمندانه یک از یک مقطع تاریخی و تاکید بر روزمرگی‌های ملکه نوجوی اطریش که از یک سو مجبور است در درباری که حتی مدل خط‌ریش‌های  خاص شاه و موهای ملکه‌اش جعلی است برای حفظ ظاهر لباس‌های تنگ بپوشد و از خوردن خیلی چیزها پرهیز کند از سویی دیگر بیشتر از بقیه اطرافیانش دلش می‌خواهد دست به تجربه‌هایی جدید بزند و سازگار تصویر متحرک را به هنری همچون نقاشی ترجیح می‌دهد، تا چه اندازه توانسته در میان این همه فیلم با سوژه زنان مقاوم و قالب‌شکن حس تازه و با طرواتی را برایم ایجاد کند.  مایک لی البته در این مورد با من موافق نبود و به دلایلی که از آن‌ها سر در نیاوردم معتقد بود کارگردان با شیوه فیلمسازی‌اش باعث شده که فیلم از یک شاهکار به اثری میانمایه سقوط کند.

فیلم دیگر داشت شروع می‌شد و دیگر درست نبود بیش از این با حرف‌های وقت مایک لی را بگیرم. با اینحال در ذهنم فیلم‌های دیگر جشنواره را مرور کردم و پیش خودم گفتم اگر وقت بود حتما به تجربه‌های امیدبخشی که در دل ژانر‌‌های سینمایی صورت گرفته بود هم اشاره می‌کردم. به مایک لی می‌گفتم کارگردان تنها نخواهی ماند (استو لوسکی) درون این اثر استرالیایی را که در پوسته ظاهری‌اش یه فیلمی از گونه سینمای وحشت می‌نماید گویی آنچان نما به نما با جهان و نگاهی ترنس مالیک وار تطبیق و سامان داده که اثری از وحشت‌آور بر اساس یک قصه فولکلور به فیلمی شاعرانه و هستی‌شناسانه رسیده است. این پیش‌بینی ناپذیری و تغییر سمت و سوی فیلم را در فیلم اخگر (کوئنتین ریناد) فرانسه نیز شاهد  بودم جایی که فیلم با قصه‌ای درباره آتش‌سوزی‌های جنگل‌های فرانسه در قالب اثری متعلق به گونه سینمای فاجعه  شروع می‌شد آرام آرام به یک سفر ذهنی و نمایش یک آرزو/ حسرت و تقلای پیش از مرگ در وضعیتی برزخی می‌رسید. معتقدم استقبال از پینوکیوی گیرمو دل‌تورو به دلیل خوانش تازه او از این قصه بارها و بارها گفته شده بود. او به واقع با برجسته‌تر کردن بیشتر نشانه‌های مذهبی پنهان و آشکار قصه اصلی همچون حکایت نوح در دل نهنگ و از آن مهمتر قصه ژپتو و پینکیو که به کهن‌الگوی خالق و آدم و در ادامه پروردگار و مسیح و روح‌القدس می‌رسد و همچنین جایگزین کردن قصه خر شدن در سیرک با نظام مخرب پروپاگاندای مولد فاشیست در دوران موسولینی چشم‌انداز جدیدی را برای تماشگرش آفریده و برای او ظرفیت‌های جدیدی را آشکار کرده و از خلق بی‌حاصل و بازگویی بی‌حاصل یک اثر تجربه شده پرهیز کرده است و این همان چیزی است آدمی مثل مرا همچون برخی از منتقدان سر شوق می‌آورد.

اگر فرصت بود خیلی دلم می‌خواست نظر مایک لی را درباره چند فیلمی که به خود آثار سینما و آدم‌ها پرداخته بودند می‌پرسیدم. اینکه آیا مثل من معتقد است دو فیلم پاره‌هایی از بهشت (کی‌دی داویژن) و لینچ/آز (اکساندر او.فلیپ) تا اندازه قابل قبول و خلاقانه‌ای حق مطلب را در باره میکاس یوناس و دیوید لینچ ادا کرده‌اند؟ آیا فیلم مقاله شستوی‌مغزی شده: جنسیت-دوربین- قدرت (نینا منکس) را تبیین وجستجوی نظریه نگاه مردانه در آثار سینمایی را موفق ارزیابی می‌کند؟ آیا قبول دارد که فیلمنامه ایشی‌گورو از زیستن کوروساوا در این نسخه جدید به کارگردانی الیور هرمانوس و بردن قصه به دهه چهل انگلیس و فشرده‌سازی قصه و کوتاه کردن مراسم سوگواری و مقاومت شخصیت اصلی در برابر بروکراسی و… عملا چیزی به فیلم قبلی نیفزوده؟ یا مکالمه فرانسوا ازون و بازیگوشی او در پیتر ون کانت و جایگزینی شخصیت‌های زن اشک‌های تلخ پیتر وانکانت با دو مرد و روایت بخشی از زندگی خصوصی فاسبیندر چقدر برایش جالب بوده؟ و دست آخر در لئنورا آدیدوی جدای از مرثیه پائلو تاویانی  برای خود (که احتمالا آخرین فیلمش باشد) و برادر درگذشته‌اش و این مقوله مرگ‌آگاهی و انتظار برای وادع با این دنیا چیزی از غنای پیشن سینمای تاثیر گذار این دو هنرمند را دیده است؟   

 اشتتل که تمام شد و حضار یهودی که تشویق هایشان را کردند، منتظر ماندم تا از مایک لی خداحافظی کنم و او هم که متوجه همین موضوع شده بود پیش از خداحافظی از من پرسید فیلم را دوست داشتی؟ من هم که انگاری برای این لحظه در دلم خدا خدا می‌کردم در دم پاسخ دادم که امسال یک فیلم دیگر هم در جشنواره بود از سینمای انگلستان و به کارگردانی تامس هاردیمن به نام مدوسا دلوکس که شبیه همین فیلم بصورت یک برداشت طولانی بدون کات (البته به واقع با به کارگیری حقه‌هایی که کات‌ها به چشم نیایند) ماجراهای یک قتل را در یک سلمانی زنانه نشان می‌داد. آن فیلم هرچقدر سعی می‌کرد شلوغ و بامزه  و پر سر و صدا باشد (که برای من نبود) و با این حربه درون بی‌خودش را بپوشاند، این یکی ورای روایت جریان قتل عام افراد یک روستا سرشار بود از گفت‌وگوهایی بین شخصیت‌ها که تعقیب‌شان انگاری دانش یا علاقه‌ای به دین و جامعه و افکار و عقاید یهودیان را می‌طلبید. به واقع آن یکی از خالی بودم ضربه خورده و این یکی از پرگویی و اساسا من در هیچکدام دلیلی جز خودنمایی تکنیکی برای این شیوه اجرا نمی‌بینم. مایک لی که  پس از تماشای فیلم همچون بیشتر تماشاگران یهودی حاضر در سالن به تشویق فیلم پرداخته بود، پس از شنیدن حرف‌هایم سرش را به علامت به مخالفت و نفی آنها تکان داد رو به من گفت بگذار با تو مخالف باشم و به هرحال هرکسی عقیده‌ای دارد و قرار نیست همه مثل هم فکر کنیم. در همین حین خانمی وارد گفت‌وگوی ما شد رو به مایک لی گفت من شما را می‌شناسم، شما هر چند وقت یکبار در آن سینمای رو باز محله ما با همسرتان به تماشای فیلم می‌آیید…. من هم که دیدم دیگر نمی‌شود بقیه بحثم را با مایک لی ادامه دهم در بیرون سالن منتظر شدم تا با او خداحافظی کنم که این فرصت هم به دلیل زنگ خوردن تلفنم از دست رفت و همانطوری که داشتم با تلفن صحبت می‌کردم دیدم که او از سالن بیرون آمد و تنها و آرام و فرتوت و به کندی در انتهای کوچه کنار سینما بی‌آنکه کسی بشناسدش و مثل من هوس گفت‌وگو با او را داشته باشد در تاریکی گم شد.

***

تصویر تنهایی مایک لی در آن کوچه خلوت برای من شاید یکی از تلخ‌ترین تصاویر این جشنواره بود. حال که بیشتر فکرش را می‌کنم و باز به فیلم‌های دیگر این دوره بر‌می‌گردم می‌توانم این تصویر را کنار خود‌نگاره‌های دیگر این جشنواره بگذارم و به این برسم که انگاری او در این تک‌‌افتادگی خیلی هم تنهای نیست. به هنگام تماشای نهنگ  دارن آرنوفسکی مدام احساس می‌کردم کارگردان در این نمایش بحران روابط انسانی و خانوادگی (که بارها پیچیده‌تر از  پسر فلورین زلر این کارگردان بیش‌اندازه و بی‌دلیل تحویل گرفته شده این روزها بود) و در این تنهایی و انزوای شخصیتش که تجلی عینی و تمام عیار همه خودویرانگری‌های شخصیت‌های آثار پیشین اوست تنها می‌خواسته با ساخت این فیلم این جمله کلیدی را که از زبان شخصیت در نقد رمان موبی‌دیک بیان می‌شود همچون حدیث نفسی برای تماشاگرش جا بیاندازد: تقدیر نافرجام و بدشگون و و حال و روز  ویران شخصیت‌های قصه‌ها بیش از هرچیزی برآمده از تلاش نویسنده/ خالق/ مولفی است که برای فرار و غلبه بر تنهایی و افسردگی خویشتن در تقلا به‌سر می‌برد. این جمله کلیدی آشکارا و به صورت نهان در ساخته‌های ایناریتو و مک‌دنا نیز به چشم می‌خورد.

در سال‌های اخیر کمتر فیلمی از یک کارگردان شناخته‌شده و صاحب سبک و معتبر را به یاد دارم که در نخستین نمایشش در یک جشنواره جهانی به اندازه باردو یا وقایع‌نگاری یک مشت حقیقت  آنهم با عبارتی همچون خودشیفتگی/خودبسندگی مفرط سازنده مورد حمله و هجمه منتقدان قرار گرفته باشد. من که با آثار جاه‌طلبانه پس از بابل ایناریتو دیگر چندان سرکیف نمی‌شدم اینبار با انتظار پایینی به تماشای فیلم رفتم و باید اعتراف کنم احساس کردم که منتقدان تا اندازه زیادی در حق آن جفا کرده‌اند. باردو در کنار گالند (و البته در مقیاس غول‌آسایی در مقایسه با آن) و همچنین عزم رفتن یکی از پرمشقت‌ترین پروژه‌های بوده که به سرانجام رسیده و این حجم سختکوشی و بلندپروازی  جای تقدیر دارد. فضاهای شلوغ و سرشار از سیاهی‌لشگر و ابعاد سوررئال و کابوس‌گون سکانس‌های متعددی از فیلم که به تناوب در کنار هم قرار گرفته‌اند بیش از هرچیزی فیلم زیبای بزرگ سورنتینو را در سال‌های اخیر و هشت و نیم فلینی را در سال‌های دور به یاد تماشاگر می‌اندازد.  با اینحال آنچه در این فیلم گریبان شخصیت مستندساز مکزیکی آن را گرفته نه بحران میانسالی و خلاقیت بلکه بحران هویتی است که پس از سفر به آمریکا  دچارش شده و کل اثر (که ایناریتو پس از انتقادهای ونیز نسخه کوتاه و از نو تدوین‌شده‌اش را برای لندن و باقی جشنواره‌ها فرستاده) درباره همین مسأله ،همین وضعیت غمگین و سردرگمی ایناریتو در مواجهه با خود است، اویی که بعد از موفقیت‌های مالی و تثبتش در هالیوود چیزی عمیق را در وجودش از گذشته و حال و سرزمینش گم کرده حال با این گمگشتگی دست به گریبان است.

 جدال مارتین مک‌دنا با خویشتن در ارواح اینشیرین در مقایسه با باردوی ایناریتو اما در لایه‌های زیرین اثرش نهفته است. کارگردانی که با وجود گزیده کار بودنش در این سال‌ها همواره اشتیاق دو چندانی برای آثارش وجود داشته، پیشترها در فیلم دومش، هفت روانی، که گویی با همان طنز گزنده‌اش به دشواری آفرینش و خلاقیت در دل سیستم هالیوود پرداخته بود، حال این بار منازعه‌ای درونی را در قالب برخورد به ظاهر ابزورد دو دوست به تصویر کشیده است. قصه ارواح اینشیرین که در جزیره‌ای تک افتاده می‌گذرد و از قرار معلوم بخشی از سه‌گانه او با محوریت این جزیره است، با قهر بدون توضیح یک دوست از دوست دیگر شروع می‌شود. دوستی که فکر می‌کند عمرش دارد به بطالت می‌گذرد و معاشرت با دوست دیگرش او را از خلاقیت باز داشته است. در پس زمینه این ماجرا نزاع بین ایرلندی‌ها در جریان است و مرام مسلک و عادات متفاوت این دوست که به طور قابل انتظاری ابعادی تاریک به خود می‌گیرد و قربانیانی ناخواسته را به همراه دارد شاید در نگاه اول این نزاع را به ذهن متبادر کند. با اینحال من در این دو دوست پیشین و این دو دشمن فعلی اما وجوه مختلفی از خود مارتین مک‌دنا را می‌بینم، یکی فردی بذله‌گو و آسان‌گیر و شاید کمی با زندگی همراه و دیگری در حال افسردگی و سرخورده از نرسیدن به حق خودش و بریده از دنیا و در پی دستاوردی ماندگار برای دل خودش، کسی که می‌خواهد چیزی را بسازد و دمخوری با آن دیگری مانع این آفرینش است. مک‌دنا در دل آن طنز سیاهش، آن تقدیر شوم و آن جو‌ مسموم و مسری و شاید بدون ثمر که همه را به تدریج درگیر خودش می‌کند در پایان فیلمش بر خلاف وضعیت برزخی شخصیت باردوی ایناریتو، برای تماشاگرش دو پیشنهاد دارد: یکی بیرون رفتن فرار از این جهان و مهلکه مسموم‌کننده برای رستگاری نصف‌ نیمه و دیگری به نوعی یک مفاهمه و مصالحه نیم‌بند ناپایدار. اگر فرصت گفت‌وگویی با مک‌دنا را داشتم به او می‌گفتم فیلمساز تلخ‌اندیش عزیز  فیلم شما را دوست داشتم و با نگاه و پیشنهادتان در ساحت فردی همراهم ولی در این روزها به شدت نسبت به آینده کشور و خود و هموطنانم بدبین و مایوس‌تر از همیشه هستم و غم‌انگیز است که فعلا بعید می‌دانم با هیچکدام از پیشنهادهای فیلمسازان و هنرمندان این دوره بشود گشایشی در حال و احوال تیره و تار ما ایجاد کرد و همچنان گویی تنها راه یک معجزه‌ای‌ست که دیرزمانی‌ست از ما دریغ شده.

دیدگاهتان را بنویسید

لطفاً دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید

چهارده − 11 =