اشاره: در واکنش به درگذشت شوکآور درگذشت کیومرث پوراحمد از سردبیران ماهنامه «فیلم امروز» خواستم تا در ویژهنامهای مرتبط با این موضوع یادداشتی داشته باشم که با توافق ایشان در شماره ۲۵ این مجله در اردیبهشت ۱۴۰۲ با کمی تغییر به چاپ رسید.
بعد از مواجهه با خبر فوت دکتر حمیدرضا صدر، این دومین باریست که با خواندن خبر ناگهانی درگذشت کیومرث پوراحمد به دلیل ارادت، عشق، احترام، دوستی، دینی عمیق و ارتباط ویژهای که با فرد فوت شده داشتهام، زندگی شخصیام به شدت تحتتاثیر این واقعه ناگوار و مشوشکننده قرار گرفتهاست. شنیدن خبر درگذشت حمیدرضا صدر دقیقا یک روز بعد از به پایان رسیدن مراسم عروسیام خبر حزنآوری بود که تا سه روز حسی از تلخکامی را بر زندگی یک تازه عروس و داماد جاری ساخت. اگرچه گویی به صورت بسیار غریبی در گوشهای از ذهنم خودم را به دلیل اطلاع از وضعیت جسمانی دکتر صدر برای شنیدن چنان خبری از مدتزمانی قبلتر آماده کرده بودم، ولی روبهرو شدن بیمقدمه با خبر از دنیا رفتن کیومرث پوراحمد در لحظه آماده شدن برای یک سفر مهم، آن هم به این شکل همچون شوکی ویرانگر و زلزلهای دهشتناک پاک همه روح و روانم را بر باد داد.
همین جمعه ۴ فروردین بود که به رسم هر سال با او تماس گرفتم برای تبریک عید نوروز که البته دیر هم شده بود به خاطر وضعیت درهم برهم اینترنت ایران. او به تماس واتساپی پاسخ نداد و من مستقیم با شماره شخصیاش تماس گرفتم. یک شماره هم که نبود و با هر سه شمارهای که از داشتم تماس گرفتم و باز پاسخی نشنیدم. یک روز بعد خودش با من تماس گرفت. گوشی را که برداشتم گفتم آقای پوراحمد بگذارید خودم تماس بگیرم هزینه زیاد میشود و پاسخ داد مشکلی نیست و بگو حامد جان و آخرش با اصرار من قبول کرد که خودم تماس بگیرم. به او تلفن زدم و گفتم میخواستم سال نو را تبریک بگویم و ببخشید دیر شد، خب چطورید آقای پوراحمد؟ و مثل همیشه با همان بیخیالی و بیاضطرابی معمولش پاسخ داد که «ای! سال نوی تو هم مبارک و ای من هم خوبم!» مثل همیشه اولش حس میکردم هم حال حرف زدن دارد و هم ندارد! ولی با این وجود این دسپاچگی ادامه دادم که خب خدارو شکر فیلم آخر را هم ساختید و راستی چه خوب که با اصغر رفیعیجم بعد از سالها دوباره کار کردید. همکاری چطور بود؟ و پاسخ داد ساختیم دیگه… رفیعیجم خوب بود… بعضی وقتها لحنش مرا یاد محمودآقای سفرنامه شیراز میانداخت و این بار هم همینطوری بود. دیدم نمیشود وسط عید بحث را خیلی ادامه بدهم و همانجا باز عید را تبریک گفتم و ادامه دادم که امیدوارم به زودی ببینمش و او هم پاسخ داد آره آره حتما و چرا که نه و خداحافظ!
حالا یازده روز پس از این مکالمه کوتاه، من در سفر، بغکرده و درهم و در حال کلنجار مدام با خودم که چرا صحبتم را ادامه ندادم، چرا بیشتر به حرفش نگرفتم و حالا هم اگر کش میدادم گفتوگو را مگر اصلا میشد جلوی ارادهای که چنین تصمیمی را رقمزده بود گرفت؟ در هواپیما و قطار با همسرم یک کلام حرف نمیزنم و فکر و ذکرم شده پنج سال گذشته که مدام هر ماه و یا دو ماه یک بار ده دقیقه تا نیم ساعت تلفنی با کیومرث پوراحمد همکلام میشدم.
راستش من حدود شش سال و نیم پیش پادکست ابدیت و یک روز را راه انداخته بودم تا از منظری شخصی دینم را به کسانیکه که سینمادوستیام را مدیونشان بودم ادا کنم و کیومرث پوراحمد یقیناً یکی از ایشان بود. در کودکی و نوجوانی و جوانی بارها و بارها به تماشای آلبوم تمبر و تاروپود و یادگاری دایی جواد و گاویار و- بعدتر در نوجوانی- قصههای مجید و نشسته بودم، و همراه با آنها و شب یلدا و شرم و صبح روز و سرنخ بیشتر غمگین شده و زهرخندی به لبم آمده بود و با خواهران غریب و شکار خاموشش اوقاتم حسابی خوش شده بود.
کیومرث پوراحمد (به مانند خیلی دیگر از مهمانان و البته به حق) در پاسخگویی به دعوتم در ابتدای امر تردید داشت که بالاخره با پیگیری مدام و اصرار و خواهشهای مکرر من و البته خواندن متنی به اسم یادگاری دایی حامد که درباره تاثیر فیلم او بر ناخودآگاهم گذاشته بود، قبول کرد که با هم حرف بزنیم. او بهسان رفتار همیشگیاش که برای دوستانش آشناست پس از غلبه بر تردید و و گذشتن از فاز عبوسی نخستین، خیلی گرم و خاکی برخلاف آن مدل برخورد مثلا با بیتفاوتی و ملول اولیه، حسابی با من همراه شد و احتمالا شیوه من هم موثر واقع گشت و همین آغاز یک دوستی تلفنی را بود. دیگر کمکم هرچند وقت یک بار به هم تلفن میزدیم و جویای حالواحوال هم بودیم او برای من ویدئو میفرستاد و من هم متنهایم را برایش میفرستادم تا نظراتش را جویا و از راهنماییهایاش بهرهمند شوم. این اعتماد متقابل نه تنها باعث شد تا بزرگوارانه در چند برنامه دیگر ابدیت و یک روز در بزرگداشت زنده یادان عزتالله انتظامی، محمدعلی کشاورز، ناصر چشمآذر و کامبوزیا پرتوی مهمان برنامه باشد و کمی دردل کند، بلکه حاضر شد خالصا مخلصا به قول معروف ریشی گرو و پایی پیش بگذارد و سفارش مرا نیز به علیرضا زرین دست و زندهیاد ناصر چشمآذر (که خیلی سخت تن به گفتوگو میدانند) برای حضور در برنامهها بکند.
حدود شش ماه بعد از نخستین گفتوگویمان بالاخره موفق شدم کیومرث پوراحمد را از نزدیک ببینم. اولش قرار بود به دفتر کارش برویم ولی اینقدر برنامه در برنامه شد که گفت ولش کن و بیا خانهمان. وقتی در خانه را باز کرد منی که در پوستم نمیگنجیدم در چشمان او هم شعفی و احساس و مطبوعی را حس کردم از اینکه این ملاقات بالاخره صورت زنده به خود گرفت. از آن روز در کنار تمام خوشوبشها و شنیدن تمام گلگیهایاش از زمانه و بیان این نکته که دارد با جوانان روی فیلمنامه تیغ و ترمه کار میکند خوردن یک شربت دلچسب و گوارا هم به یادم مانده از داخل یک ظرف که همسرش برایمان درست کرده بود. [پس از انتشار این متن در فیسبوک داشتم میگشتم که دیدم درباره این ملاقات اینگونه نوشته بودم: دیروز تماشای «قاتل اهلی» که تمام شد، به دعوت آقای کیومرث پوراحمد، دو ساعتی در منزل ایشان بودم و نُقل خوردم و آب هویج و چای و دوباره از هر دری با ایشان حرف زدم و از وضعیت این روزهای روحانی تا مشکلات عینک جدید ایشان تا انقلاب ایران تا شاه تا «علیرضا داوودنژاد» تا دندانپزشکی تا «ابراهیم گلستان» تا «فروغ فرخزاد» تا «محمدرضا فروتن» تا «پروانه معصومی» تا فیلم جدید ایشان و… اگر نباید میرفتم تاتر «پیکان جوانان» محمد رحمانیان شاید یکی دو ساعتی دیگر و تا پاسی از شب میشد حرف بزنیم.]
در هتل در میانههای سفر همچنان زانوی غم به بغل گرفتهام، شبها با خودم و همسرم بلند بلند حرف میزنم و مدام سعی میکنم لحظه به لحظه تمام آن گفتوگوها و پیغامهای خصوصی و عمومی و قبل و بعد از آن ملاقات را با خودم مرور میکنم که ببینم میتوانم توضیحی برای برای این اتفاق ناگوار در ذهنم پیدا کنم یا نه. واقعیتش را بخواهید در طول این مدت و از همان ابتدا فهمیدم با آدم بسیار حساسی طرف هستم، آدمی حساس که میبایست حسابی از رابطهات با او مواظبت میکردی و مراقب بودی تا کلام، رفتار یا برخورد ناصحیح -هرچند ناآگاهانه- آزرده خاطرش نکند. کیومرث پوراحمد در پس آن زلالی و خشوع ذاتی برای خودش غروری داشت که در ابتدا به دلیل همان خاکی بودن از چشم پنهان مینمود اما انگاری به همان دلیل زلالی و بیآلایشی عجینشده در وجودش به زودی خودش را به رخ هم میکشید. او اساسا چیزی را در دلش پنهان نمیگذاشت و چیزی که به مذاقش خوش نمیآمد را صریح به شما انتقال میداد. (ما چند روز بعد از نخستین ملاقات، با همدیگر به تماشای هجوم شهرام مکری در خانه هنرمندان رفتیم. پوراحمد که به شدت عاشق ماهی و گربه بود، نیم ساعت از فیلم گذشته ناگهان رو به من کرد و گفت من چرا هیچی نمیفهمم! راستش این واکنش او اصیلترین برخوردی بود که خودم هم به نوعی پیشتر تجربه کرده بودم. به او گفتم کمی صبر کنید و آخرش هم باز ابدا فیلم برایش متقاعد کننده نبود و گفت حوصله شنیدن توضیحات مرا هم ندارد. شب که به خانه برگشتم دوستی عکسی برایم فرستاد که انگاری یکی به صورت مخفی ما را در محوطه خانه هنرمندان دیده و یک عکس پاپارتزی از ما گرفته. خودتان میتوانید حدس بزنید فرستادن عکس برای پوراحمد به قصد شوخی و یادآوری روزی که با هم گذراندیم نه تنها لبخندی به لب او نیاورد که با تماسی تلفنی حسابی شاکی شد که این دیگر چه بساطی است و آدم در دستشویی عمومی هم دیگر حریم شخصی ندارد و چه و چه)
شاید برای همین مدل رفتار و خلقوخوی شخصی بود که او تنها کمی خشم یا دلخوری را در وجودش مخفی میکرد ولی بعداً این خشم یک جایی سر باز میکرد و شاید همین مسأله بود که در مقاطعی از زندگیاش تضاد و عدم تفاهم و دوری و کدورت از دوستان و همکارانی همچون عباس کیارستمی، ناصر چشمآذر و فرهاد صبا را باعث شده بود؛ نوعی قهر که البته باز همانطوری که یکهویی خودنمایی کرده بود یکهویی هم به آشتنی انجامیده بود و این هم تصمیمش کاملا با خودش بود. کمااینکه وقتی در طول این گفتوگوها فهمیدم که میانشان با فرهاد صبا شکرآب شده من هرچه تلاش کردم مثلا خیر سرم پایهگذار آشتیشان بشوم او هیچ رقمه تن نداد و سر حرفش ایستاد و وقتی هم دیدم دارد از دست من هم دلخور میشود دیگر سکوت کردم و بعد یکهویی یک روز خودش به من گفت سر عروسی یکی از نزدیکان با فیلمبردار سالهای دورش آشتی کرده است و دیگر احتیاجی به نگرانی و راهوبیراه پیگیری کردن نیست!
من بعد از اتوبوس شب جدای از سکنی گزیدنم در انگلیس، به دلیل مواجهه دائمی با حجم نقدهای منفی که بر فیلمهای پوراحمد نوشتهشده بود با وجود کنجکاوی هیچ رغبتی به تماشایشان نداشتم. به همین دلیل در گفتوگوهایمان تقریبا اشارهای به آنها نمیشد و تمرکز من مدام بر یادآوری لحظاتی از فیلمهای پیشین او و اشتیاق برای مطرح کردن پرسشهایی درباره آنها بود. با اینحال به دلیل اعتمادی که به سلیقه سینمایی من در ذهن کیومرث پوراحمد شکل گرفته بود (سلیقهای که شاید در انتخابهایی بسیار دور از هم قرار می گرفت) او پس از ارسال فیلمنامه تیغ و ترمه از من خواست تا نظرم را با او درمیان بگذارم. خوب یادم میآید که فیلمنامهاش را یک نفس در سفری به مقصد کاردیف در قطار خواندم و به قول معروف همان لحظه که تمامش کردم به خودم نهیب زدم که این فیلم نباید و ای کاش ساخته نشود. میدانستم که دو چیز کیومرث پوراحمد را خشمگین میکند بی پاسخ گذاشتن و نظر/ واکنش نشان ندادن به حرفها یا پیغامها و حتی ویدئوهای ارسالیاش و دیگری عدم صداقت. او پیشتر برای من تعریف کرده بود از اینکه اسفندیار منفردزاده هیچ واکنشی به فیلم اتوبوس شب او یا حداقل موسیقیاش نشان نداده حسابی دلخور است و ای کاش حداقل میگفت […] بود! حالا من در این وضعیت مدام به جایگاه آدمهای بسیار معتبرتر از خودم در زمینه سینما همچون منفردزاده و صبا و… این کدورتهای پیش آمده فکر میکردم و از سویی دیگر نمیدانستم چگونه ضعفهای بنیادین تیغ و ترمه را برایش مطرح کنم. به هر صورت در تماسی تلفنی که بیش از تیم ساعت طول کشید با هزار پشتک و وارو که فیلم میتواند در ژانر انتقام جواب دهد و کُرهایها استاد چنین چیزهایی هستند مدام گفتم و تاکید کردم که تیغ و ترمه مثلا از آن فیلمهاییست که باید در اجرا دربیاید و اساسا به نظرتان میشود مثلا سکانسهای درگیری در فرودگاه را متقاعدکننده دربیاوریم که تماشاگر با تماشایش واکنشی منفی بروز ندهد؟ او اما همچنان بر درست بودن همه چیز اصرار ورزید و من هم نخواستم دیگر او را دلزده کنم با حرفهایم. یک سال بعد فیلم در جشنواره فجر با شدیدترین نقدها روبرو شد و من غمگین از این ضربه سکوت کردم.
واقعیتش را بخواهید به نظرم جنس سینما و لحن و حال و آدمهایی که پوراحمد خیلی خیلی خوب میشناختشان و اساسا گرامر/ زبان سینمایی او گویی دیگر هیچ رقمه ربطی به دهه ۸۰ و ۹۰ سینما و جامعه ایران در دو دهه گذشته نداشت. دنیای کیومرث پوراحمد جهانی بود که درش نوعی معصومیت و بیپناهی، نوعی فقر، نوعی کودکانگی و نوعی سادگی و بیغلوغشی موج میزند که اینها در شخصیت نوجوانان و کودکان فیلمهایش و حتی در کاراکترهای منفی همان فیلمها، از ناظم مدرسه صبح روز بعد که مدام انگشت توی گوشش میکرد! تا قوم و خویش مجید که در نان و شعر از او طلبکار بود و افسر جنگلبانی شکار خاموش و تمام گناهکاران، خطاکاران و مجرمین خاکی و نه آنچان پلید مجموعه سرنخ نمودار بود. جهانی درباره فقر و بیعدالتی و نداری و عزت نفس و نبود انصاف و اجحاف درباره نوجوانان که با بازیگران غیرحرفهای یا حرفهاییهایی همچون جهانبخش سلطانی با هدایت او در بهترین و عمیقترین و انسانیترین شکل ممکن در پیش چشم تماشاگر شکل گرفته و حس و فهم میشدند. او به واقع برای من استاد ساختن و ثبت لحظاتی به شدت انسانی از شکنندگی یا خوشیهای شخصیتهایش بود؛ تمام آن لحظاتی که برای مجید رقم زده بود، سکانسی که خسرو شکیبایی مادر من را در خواهران غریب میخواند، زمانی که حامد شب یلدا به فروپاشی نهایی میرسد، یا همان لحظهای که درش شخصیت شیرینعقل آلبوم تمبر پس از مدتی عسک عسک گویان اعصاب خردکناش خیلی گذرا معلوم میشد که گویی خانوادهاش را در تصادف از دست داده است یا همان لحظهای در نان و شعرکه فامیل مجید در آن باغ به جوی آبی خیره شده و در پسزمینه موسیقی در حال اجراست و او دارد یا خودش فکر میکند چه غیر منصفانه مجید را به خاک سیاه نشانده که ناگهان یک توپ تالاپی در جوی آب میافتد و کل آن لحظه به فنا میرود!
کیومرث پوراحمد به واقع وقتی از این حالوهوا فاصله میگرفت در نوک برج و گل یخ شکست خورد و تلاشهایاش در تکرار موفقیتهای دهه ۶۰ و ۷۰اش همگی با ناکامی روبهرو شده بودند و خب این قضیه با واکنش تند منتقدان هم تشدید شده بود و آگاهی از این وضعیت، از اینکه با همه تلاشهایش دیگر گویی دنیا و نگاه او در این زمانه نه تنها قابل بازسازیست و نه خواهندهای دارد و یک کلام گرامر به روزی نیست احتملا او را از درون بیشتر و بیشتر آزار میداد.
ولی از همه این ها مهمتر چیزی که من حس میکردم در کیومرث پوراحمد به مراتب تشدید شده بود ناکامی او (و بخوانید جمع کثیری از افراد) در پیگیری و تحقق آرزوها و تصمیمهای سیاسی و فرهنگیاش بود. شور و شوقی که همه ما در تمام این سالها داشتیم و او هم با حضورش در میتینگهای انتخاباتی نمایندگیاش را میکر عملا در کوتاهمدت (و چه بسا در مدتهایی مدید) بیهیچ دستاوردی در یک بنبست خفقانآور به زمین گرم خورده بودند. کیومرث پوراحمد مثل همه ما دلش پر بود و همین باعث میشد گاهوبیگاه برخلاف شخصیت سفرنامه شیراز خشمش را با واژههایی تند در گزارش و نقدهای شفاهی و پیغامهای نوشتاریاش درباره گذشته و حال و آینده مخاطب منتقل کند و آدمی مثل مرا به زهرخندی وادارد.
راستش با همه این حرفها و حدیثها، همه این غمها و خشمها و سرخوردگیهای سینمایی و سیاسی که در درون خودش میریخت و بعد بروزشان میداد، با تمام آن حساسیتهای فروان به خیلی از نکات که در متنها و تذکراتش (اینکه مثلا به جای مرحوم تاکید داشت بگویم زندهیاد و از آنجا دیگر همیشه استفادهاش کردهام) من همچنان نمیتوان ذرهای رفتن او را آن هم با این شیوه باور کنم. باز در خلوتم با خودم فکر میکنم درست است که تمام بچهها و نوجوانان و جوانان فیلمهای او مدام تحت اضطراب و غم شدید و جانکاهی بودند و شاید بشود ادعا کرده که در فیلمهای او بوده بیشتر از همه جای دیگر کتک خورده بودند و تحقیر میشدند از بیبی چلچله تا یادگاری دایی جواد تا آلبوم تمبر و تاروپود تا یک اپیزود سرنخ و آن پسرک عکاس قسمت لباس عید قصههای مجید که اوستاکارش بدجوری توی گوشش زد و کمی بعدش شروع کرد به خواندن سه پنج روزه که بوی گل نیومد… و اساسا کل زندگی سینمایی مجید که تا نان و شعر ادامه یافت، اما آیا او آدم تلخاندیشی بود؟ شاید آری ولی راستش همیشه چیزی در او بود بود که آن به تلخی تیز سمباده میزد. پای گوشی تلفن به وقت شنگول بودن از سلامت باشید ناصرالحکامای داییجان ناپلئون نقل قول میآورد و متلکبار با این یا آن مقام فرهنگی و سیاسی و من و ما و دوستان و خودش قهر میکرد و بعدش دوباره آشتی بود. آخرین بار سال گذشته همدیگر را در پیتزا پنتری شعبه قائم مقام دیدیم که گفت برویم سر همان میزی بنشینم که مخصوص و به نام اوست. آنهایی که در پیتزا پنتری غذا خوردهاند میدانند در فهرست غذاها، اسامی خوردنی/ نوشیدنیها به اسم یک فیلم است. این بار که داشتیم فهرست را نگاه میکردیم پوراحمد متوجه شد که اسم شب یلدا یا یکی دیگر از فیلمهایش با اسم دیگری جایگزین شده. خب میشود تصور کرد دلخوریاش را، که البته به یکی از کارکنان بروز داد که او هم بیچاره بیاطلاع بود و قرار شد بعد پیگیری کنند. دقیقا یادم نمیآید جدای از نگرانی درباره اوضاع بهم ریخته همیشگی و اتفاقات سیاسی و اجتماعی و فرهنگی ناخوشایند درباره چه چیزهایی حرف زدیم احتمالا بحث را به قهرمان فرهادی کشیدم که نظرش را بدانم و فکر کنم چندان مثبت نبود و خب من هم نخواستم دوباره بحث را ادامه بدهم. از او خواسته بودم برایم کودکی ناتمام را برایم بیاورد با نسخهای از آلبوم تمبر. برایم کتاب را آورد و گفت امانت دستت چون نسخهای ندارم که به تو هدیه بدهم، فیلم آلبوم تمبر هم در زیرزمین بوده و فرصت نداشتم بروم دنبالش بگردم و این شد آخرین دیدامان.
حالا که از سفر برگشتهام کتاب کودکی ناتمام در کنار همه ما شریک جر هستیم در کتابخانه مدام مرا به یاد آن روز میاندازد، همچون یادگاری دایی جوادش که دایی به خواهرزادهاش خودنویسی را هدیه داد که از جان بیشتر دوستش داد و دایی تصادف کرد و پسر ماند و آن خودنویس و غمی ابدی ازلی.
یادم میآید موقع نوشتن ما همه شریک جرم هستیم چندباری به من زنگ زد برای پرسوجو درباره قیمتهای کافهنشینی و خوردن غذایی فوری در انگلیس یا و رفتوآمد با تاکسی به یک مرکز نگهداری از خانه سالمندان. بعد از مدتی هم تماس گرفت که حتما کتاب جدیدش را بخرم (گفت اصرار نمیکنمها) که خریدم و باید حتما پاسخ میدادم و واکنشم را با او درمیان میگذاشتم وقتی قصهها را خواندم. هنوز که هنوز است آن کتاب با اسم مستعار حمید حامد را نخواندهام و نمیدانم اگر میخواندم و به همان بهانه بیشتر و بیشتر حرف میزدم آیا بیشتر از سرخوردگیاش سر در میآوردم؟ آیا مثلا باید سرخوردگی احتمالی خودم را همچون مواجه با تیغ و ترمه از او پنهان نگه میداشتم؟ آیا این خشم و غم او میتوانست در طول زمان سمباده بخورد مثل تفاوتی که بین نسخه اولیه فیلمنامه شب یلدا بود به آن تلخی در شماره ۱۶۲ ماهنامه فیلم که بعد کمی تغییر کرد در نسخهای که دیدیم و سیاهی سرنوشت شخصیت حامد که برگرفته از زندگی خودش بود قابل تحملتر شد، آیا اوضاع متفاوت میشد؟ آیا همان زمان که دیگر قبول نکرد درباره چهل سالگی جشنواره فیلم فجر صحبت کند نباید پیمیبردم که چیزی بنیادی در حال و روز و افکارش تغییره کرده است؟ آیا این خیال خام من نبود که فکر میکردم فیلم جدیدش فارغ از واکنشها سرش را به فعالیت جمعی مشغول کرده و اگر فرصت مییافت برای شبکه خانگی مثلا پروژه دیگری مثل سرنخ ۲ را میساخت (اگر کسی پولش را میداد) اوضاع فرق میکرد؟ آیا تمام ماجراهای نمایش فیلمش و واکنش به حضور در جشنواره و این قضایای اخیر و کشته شدن جوانان و نامیدی مطلق به چنین چیزی منتج شده؟
از سفر مغموم برگشتهام، چند روزی از رفتن او گذشته و سعیکردهام از سر استیصال حیرانیام را با لحظات فیلمهایش، با همدردی و همدلیاش با شخصیتهای دوستداشتنیاش، با همراهیاش با کودکان و نوجوانان معذبش، لهجههای جنوبی و اصفهانی و کرمانی و یزدی درون آثارش و جملات صریح و تندش درباره آدمهای مختلف سینمایی و سیاسی و همکارانش فراموش کنم و خودم را به آن راه بزنم ولی ابدا نمیتوانم. در تمام طول سفر داشتم به سان شخصیتهای فیلمهایش با خودم ترانه «پرتقال من» با صدای طاهر قریشی که یک روز صبح برایم فرستاده بود هی و هی زمزمزمه میکردم:
بودنت هنوز مثل بارونه
تازه و خنک و ناز و آرومه
حتی الان از پشتِ این دیوار
که ساختم تا دوسِت نداشته باشم
اتل و متل، بهار بیرونه
مرغابی تو باغش میخونه
باغ من سرده
همه ی گُلهاش
پژمرده دونه دونه
بارون بارونه… بارون بارونه
بارون بارونه… بارون بارونه
دلم تنگه پرتقال من
گلپر ِسبزه قلب زار من
منو ببخش از برای تو
هرچی که بخوای می یارم
اتل و متل، نازنین ِ دل
زندگی خوبه و مهربونه
عطر و بوش همین، غم و شادیِه
کوچیک و بزرگمونه
آهای زمونه، آهای زمونه
این گردونتو کی داره میچرخونه !؟
بودنت هنوز مثل بارونه
مثل قدیما پاک و روونه
از پشت این دیوار ِ بیرحمی که بینمونه
آچین و واچین
عسل ِ شیرین
قصهمون هنوز ناتمومه
از اینجا به بعد کی میدونه که،
چی سرنوشتمونه
بارون بارونه… بارون بارونه
بارون بارونه… بارون بارونه
وقتی برای بار اول ترانه شنیدم به او گفتم : آقا خیلی پوراحمدی بودها و پاسخ داد آره خیلی پوراحمدیست! دوست داشتم این نوشته هم به سان تمام متن و بهاریههایش پوراحمدی میشد که نشد نشد که نشد خدایت بیامرزد پوراحمد، کیومرث و رفتی تنهاترمان کردی ای مرد.