اشاره: متن زیر ترجمهای است از ترکیب چند گفتوگو با آنجلو بادالامنتی که به مناسبت درگذشت این آهنگساز در شماره ۲۶ ماهنامه «فیلم امروز» در خرداد ۱۴۰۲ با اندکی تغییر و تصحیح به چاپ رسید.

توانایی حیرتانگیز آنجلو بادالامنتی در برگردان لحظات مسحورکننده و تصاویرغریب آثار دیوید لینچ به نتهای موسیقی و بازآفرینی گوشنواز و در عینحال مسخکننده آن جهان در قطعات و ترانههایی که تصنیف کرد، او را به یکی از خلاقترین آهنگسازان عرصه موسیقی فیلم تبدیل کرده که خواندن خبر درگذشتش برای من و جمع زیادی از سینمادوستان افسوس و اندوه فراوانی رابه همراه داشت. آنچه در زیر میخوانید گزینش و ترکیبیست از گفتههای آنجلو بادالامنتی در طول سالهای گذشته که بخش عمده آن به رابطه و تعامل خلاقانه و ثمربخش وی با دوست و کارگردان محبوبش- دیوید لینچ- و چگونگی درک متقابل درست و مثالزدنی ایشان از یکدیگر میپردازد.
هشت ساله بودم که معلم پیانوی من به پدر و مادرم گفت که «این پسر استعداد دارد». آن زمان میبایست بعد از مدرسه تمرین نوازندگی پیانو میکردم وقتی از پشت پنجره میدیدم که همه بچه مشغول بازی و خنده و شادی و جست و خیز بودند. همین شد که به پدرم گفتم از موسیقی و این همه تمرین خوشم نمیآید و دلم نمیخواهد که دیگر این درس و مشق نوازندگی را ادامه بدهم. چون این کلاس برای خانوادهام پنج دلار در هفته هزینه داشت و آن زمان هم ما در وضعیت سختی به سر میبردیم دیگر از آموختن موسیقی سرباز زدم و شروع کردم با بازی با دوستانم و اوقات خوشی را از سر گذراندم! چندی بعد برادرم از سربازی برگشت و پرسید «یادگیری پیانو نوازی چطور پیش میرود؟» که من اسم دادم به بابا گفتم از موسیقی خوشم نمیآید او هم جواب داد که «حالا ببینیم چی میشه». او به پیش پدر و مادرمان رفت حسابی به آنها تشر زد و سرزنشان کرد. همین شد که دوباره جلسات یادگیری موسیقی شروع شد. در دوازده سالگی یک روز که داشتم در مدرسه داشتم پیانو میزدم دختری کنارم نشست و گفت آنجلو این خیلی قشنگه. من هم به خانه رفتم بیشتر از پیش تمرین کردم و هرچی نوازندگیام بهتر میشد دختران بیشتری دور و برم جمع میشدند! و دست آخر نوازنده پیانو و فرنچ هورن ارکستر مدرسهمان شدم.
برخی معتقدند بهترین قطعاتی که برای فیلمهای دیوید لینچ ساختهام حسوحالی از موسیقی جز و فضای فیلمهای نوآر را در خود دارند. من در جوانی با موسیقی جز بزرگ شده بودم. برادر بزرگترم، استیو، نوازنده ترومپت جز در دوران بیباپ* چارلی پارکر و مایلز دیویس بود. او هر یکشنبه نوازندگان جز را به خانهمان میآورد، مادرم برای آنها ماکارونی با کوفته قلقلی میپخت! و من هم مدام به نوازندگی آنها گوش میکردم و سرانجام به نوازندگی حرفهای رو آوردم. اما دربارهی حالوهوای نوآرگونهی موسیقیها، خب دیوید عاشق فیلمهای دهه ۵۰ و شیفته آثار روی اوربیسون است. برای همین در پروژههایی مثل تویین پیکز: آتش با من گام بردار موسیقی جز را مد نظر داشتم و به سبک مایلز، که از او تاثیر زیادی گرفتهام، فروان از صدای ترومپت استفاده کردم. طبعا به همین دلیل فضای این ساختهها به سمت آثار تاریک قطعات بلوز نامتعارف و کمتر شناخته شده نزدیک شده است. من به همچنان در کنار این سبک کوشیدهام تا هویت مستقل خودم را هم حفظ کنم. اما رابطه من و دیوید به سالهای قبل باز میگردد.

مخمل آبی سرآغاز آشنایی ما بود. پیتر رانفالو و فرد کاروسو هردو از دوستان تهیهکننده من در کمپانی Dino De Laurentiis بودند که ساخت فیلم لینچ را به عهده داشت. پیتر و فِرد از من تقاضا کردند تا ایزابلا روسلینی را در خوانندگی سکانس کلوب راهنمایی و هدایت کنم. همین شد که پشت پیانو نشستم و با همراهی او ترانه را ضبط کردم. بعد از این جلسه، با ایزابلا به سر صحنه فیلمبرداری رفتیم؛ زمانی که دیوید لینچ داشت آخرین سکانس مخمل آبی را کارگردانی میکرد. دیوید که پیشتر با ایزابلا در رسیدن به صدای مطلوب نظرش به مشکل برخورده بود، ابدا باور نمیکرد که بازیگرش این بار توانسته چنین اجرای فوقالعاده و ورای تصور او را ارائه دهد. تا آن زمان هیچکس نتوانسته بود توقع دیوید را در این مورد اینگونه برآورده کند؛ حالا دیوید دیگر بر وجه خلاقهی اثرش تسلط کامل پیدا کرده بود و دیگر حسابی از همه چیز رضایت داشت. بودجه ساخت مخمل آبی محدود بود و دیوید میخواست حتماً ترانه دیگری به نام «Song Of Siren» را در فیلمش استفاده کند که حق استفاده از آن برای کمپانی پنجاه هزار دلار تمام میشد! به همین دلیل فرد کارسو از من خواست تا اگر میشود به جای آن ترانه پرخرج، ترانهای اوریجینال را برای مخمل آبی تصنیف کنم. به فِرد گفتم مشکلی نیست ولی چون تا آن زمان تنها قطعات موسیقی بیکلام را ساخته بودم، اگر امکان دارد دیوید برایم نام ترانه مد نظرش و چند خطی درباره آن بنویسد تا بقیه آن را به سرانجام برسانم. از آنجاییکه دیوید مدتها در جهان مخمل آبی زندگی کرده و درش زیسته بود، خیلی منطقی به نظر میرسید که از درونمایه و چیستی این ترانه جدید خبر داشته باشد. جدا از این مساله، اصولا خیلی هم بد نیست که آهنگساز یاروهمکار و کناردستی داشته باشد! دیوید معتقد بود که این ایده پیشنهادی من پرت و احمقانه است و روی همان ترانه انتخابی مد نظرش اصرار داشت، اما بالاخره با کلی تردید برای آرام کردن کمپانی دینو تن به انجام پیشنهاد من داد. کمی بعد ایزابلا برگه زردی حاوی متن ترانه دیوید را پیش من آورد. در بالای برگه نوشته شده بود «اسرار عشق». متن را خواندم. درش نهتنها هیچ تمهید و الگویی برای ریتم آن پیدا نکردم بلکه نشانه یا قلابی و سرمشقی که مرا به ترانهای که قرار بود پیشتر از آنها استفاده کنیم، نیافتم. پیش خودم گفتم خدایا حالا با این باید چه غلطی بکنم؟! اینجا که اصلا ترانهای در کار نیست! پشیمان شدم که اصلا چرا از دیوید خواستم تا متن ترانه را بنویسید. با اینحال مثل تمام بچههای تیز و بز و ختم روزگار بروکلین، زرنگی پیشه کردم و به دیوید تلفن زدم و گفتم «عجب ترانه معرکهای!» و بعد از او پرسیدم خب دنبال چه جور موسیقیای میگردی و او هم پاسخ داد «اوه، آنجلو شبیه وزش باد بسازش. این ترانه باید در دریای زمان غوطهور شود. چیزی پر شکوه و کیهانی خلق کن!» و آن زمان تنها توانستم پاسخ دهم که «اوه…»!
خب این تازه مقدمه آشناییمان بود! به هرحال من همچون بیماری که به دستورات پزشک عمل میکند تمام توضیحات و توصیفات او را انجام دادم. دیوید بعدش از من خواست تا خوانندهای را با صدایی «همچون یک فرشته» پیدا کنم. آن زمان جولی کروز را که در آثارم خوانده بود میشناختم. او را به استودیوی ضبط بردم و جولی اسرار عشق را خیلی مخملی ورسا خواند. صدای او دیوید را مدوهش کرد.بعد از این دستی به سر ترانه کشیدم و کمی پردازشش کردم، و این چنین اسرار عشق در مخمل آبی به ترانه مهمی بدل شد. این ترانه به واقع جهان موسیقایی تازهای را پیش چشمان دیوید پدیدار کرد. بعد از آن موفقیت بود که دیوید پیشنهاد ساختن موسیقی متن مخمل آبی را به من داد و به من گفت «برای تم اصلی دنبال نوایی روسی میگردم» او میخواست از سمفونی پنج شوستاکویچ استفاده کند که هزینه زیادی را به همراه نداشته باشد. از من پرسید «میتونی مثل شوستاکویچ بسازی؟» به او پاسخ دادم «داری دربارهی یکی از محبوبترین آهنگسازهای زندگیام حرف میزنی. من نصف او هم نیستم ولی میتوانم به سبکوسیاق او چیزی بسازم.» در طول بازگشت و در پرواز لسآنجس موسیقی را تصنیف کردم و او ذوقزده به من گفت: «این موسیقی روسی است، تیرهو تلخ و کمی ناموزون- زیبا اما توامان غریب.»
موسیقی مخمل آبی متعارفترین موسیقیاست که برای آثار دیوید لینچ ساختهام. به واقع این موسیقی متعارف برآمده از این همکاری معمول و متداول بین یک آهنگساز و فیلمساز بود. اینکه ما دربارهی ایدهها و مفاهیم و برداشتهامان حرف میزدیم و من برایش تمهایی را مینواختم. اما بعد از مخمل آبی رابطهی ما در سطح دیگری جریان یافت. همکاری با دیوید در حقیقت از جنبههای متفاوتی مرا دگرگون کرد. بیشتر و مهمتر از هرچیزی دیوید عاشق ملودیهای زیباست. این اشتیاق او جرات سرک کشیدن به عرصههای مختلف را در من برمیانگیزد و همین باعث شده که دست به تصنیف ملودیهایی طولانی، تیره و اهریمنی و تلخوشیرین بزنم. دیوید هم عاشق به کارگیری درنگ/تعلیقهای هارمونیک*ی است که بخشی از هویت آهنگسازی مرا شکل داده است.

مساله دیگر اینکه در همکاری با او یادگرفتهام که موسیقی را بر اساس توصیفات و توضیحات روشن و آشکار او از صحنهها و حالوهوا (Mood) و ضربآهنگها/شتاب (Tempo) آنها تصنیف کنم. این همان تفاوت اساسی با شیوهی متعارف و معمول همکاری با باقی کارگردانهاست. هنگام همکاریمان برای تصنیف تم لارا پالمر در تویین پیکز، دیوید کنار من پشت پیانو نشست و با ملایمت فراوان و بیانی کاملا گویا گفت «آنجلو، موسیقی باید خیلی تاریک و شوم و آرام شروع شود. تصور کن که تنها در یک جنگل تاریک هستی و تنها چیزی که میشونی صدای باد و آوای یک جغد است. موسیقی باید یک جورایی ترسناک و وهمانگیز باشد و شنونده را مسحور و تسخیر کند.» بعد از این گفتهها من شروع کردم به نواختن پیانو و دیوید گفت «خودشه، خودشه، آرومتر بزن. خیلی زیباست. حالا دختر زیبای رو در دوردست میبینی که از پشت درختی پدیدار میشود. حالا از بخش تیره و تار موسیقی گذر کن و به بخش زیبای ملودی بپرداز.» من رنگهای موسیقی را تغییر دادم، ضرباهنگش را بیاندازه آرام کردم تا سرانجام آن را به اوج شورانگیزش رساندم، و اینجا بود که دیوید گفت «اوه، این فوقالعاده زیباست، آنجلو قلب مرا پاره کردی!» بعد از آن جلسه به دیوید گفتم که در خانه روی قطعه کار میکنم و او پاسخ داد که «آنجلو، حتی یک نتاش را تغییر نده!» او ادامه داد که من هم به تم لورا پالمر رسیدم و هم لحن موسیقایی تویین پیکز را پیدا کردم. بعد از فروش سه میلیون نسخه از آلبوم موسیقی مجموعه تویین پیکز از دیوید دربارهی چرایی این میزان استقبال پرسیدم و پاسخ شنیدم که «بی هیچ حرفوحدیثی، موسیقی زیبایی بود، به همین سادگی». مردم با تمام وجود مجذوب لحن و حالوهوای آن شده بودند، لحنی که تماما مفهوم بصری و پنداشت درونی دیوید را در آن مجموعه منتقل میکرد.
دیوید هیچگاه بلندا (رسایی) موسیقیهای مرا تغییر نمیدهد که این رفتار بینظیری است. بیشتر ما آهنگسازان به استودیوی ضبط میرویم و موسیقی با کیفیت و حجم فوقالعاده ضبط میکنیم. اما اگر سر جلسهی میکس نهایی حاضر نباشید، حاشیههای صوتی و صداهای دیگر بخش عمدهای از موسیقی ساخته شده را میپوشاند. همیشه به کارگردانها موقع صداگذاری میگویم که «فقط یادت باشد که تماشگر موقع ترک سالن، صداهای فیلم را زمزمه نمیکند!» عمیقاً باور دارم که دیوید احساس میکند که موسیقی صدای افکار و برداشتها، مفاهیم و مضامینیست که در سر دارد. موسیقی آثار لینچ با این تعلق تاریک و اهریمنیاش با آن لحن و فضای آهسته و پر درنگ، عبوس و بدشگون و تهدیدآمیز همچون صدای واسطهایست که شما را به درون قصههای او میکشاند. فلسفه دیوید این است که موسیقی با تمپوی آرام عملکرد بهتری دارد و تاثیر عمیقتر میگذارد.

شما میتوانید افکتهای صوتی و موسیقی را مجزا از یکدیگر یا همراه با هم به کار بگیرید. این مسأله به آنچه فیلم نیازمندش است بستگی دارد. دیوید عاشق تجربهگری و بازیگوشی با موسیقی و صداست. او موقع کار روی صدای فیلمهایش همواره در کنار آلن سپلت، طراح صدای آثار او که سال ۱۹۹۴ درگذشت، بود. آن دو در کنار هم تجربه شنیداری خلاقانه، بدیع و چشمگیری را خلق کردند. آن دو موسیقی/ حاشیههای صوتی را با سرعت نیم و یک چهارم یا حتی به صورت وارونه (Reverse) پخش میکردند. بزرگراه گمشده بیاندازه به طراحی صدا نیاز داشت، اما داستان استریت چندان نیازمند آنگونه افکتهای صوتی نبود. من برای هر دو فیلم بزرگراه گمشده و مالهند درایو کلی قطعه موسیقی به دیوید دادم که بین خودمان اسمشان را «هیزم» (Firewood) گذاشته بودیم. آن زمان به استودیو میرفتم و با حضور گروه کامل نوازندگان کیویی ده دوازده دقیقهای را ضبط میکردیم، بعضی وقتها به آنها اجرای سنتیسایزر هم اضافه میکردم. من طیف گوناگونی از نتها به صورت متنوعی تکرار میکردم و بعد این قطعات موسیقی را بر هم میافزودم. همهی اینها ضربآهنگ آرامی داشتند. بعد از همه این کارها دیوید وارد میشد و هرچه بود را مثل هیزم با خودش میبرد و تجربهگرایی خودش را بر آنها اعمال میکرد. به همین دلیل است که هرآنچه در این فیلمها میشنوید به واقع طراحی صدای موزیکال است. دیوید به معنای واقعی کلمه از آن صداها و موسیقیها چیزهای زیبایی میآفریند.
موسیقی گاهی ضد آن کنشهای احساسی/ عاطفی عمل میکند که میتواند به بهترین وجهی آنها را تشدید و برجسته کند. شما میتوانید در یک بار میدوسترن باشید که درش محشری برپاست و همه در حال زد و خوردند و به جان هم افتادهاند، و در همین حال یک خواننده دلربا روی سکو جسارتآمیزترین چکامهاش/تصنیف عاشقانهاش را اجرا کند. این موقعیت خودش درام دیگری در یک موقعیت پر تعلیق است. به همین دلیل من عاشق موسیقیای هستم که لحن و حالوهوایش با آنچه میبینید در تضاد است. اگر تعبیر شما ازمعنای «تجربهگرا» این است که مدام دست به خلق ملودیها، ریتمها و هارمونیهای جدید بزنید، بله میتوانید مرا در زمره آهنگسازان تجربهگرا حساب بیاورید.
دیوید عاشق موسیقیهایی با حال و هوای آثار روسیست؛ همهی آن ملودیهای متعلق به اروپای شرقی. او از من خواست تا چنین چیزی را برای تم اصلی مالهالند درایو تصنیف کنم، او اما جدا از این دوست داشت تا این تم همزمان زیبا و گوشنواز هم باشد. دیوید در پی این بود که این تم در جاهای مختلف فیلم و به صورتهای گوناگون استفاده شود، شبیه یک دوست خوب قدیمی که هرچند وقت یک بار به شما سر میزند. او در پی این بود که تماشاگران دانسته یا ندانسته با این تم مرکزی پیوند خورده و به آن وابسته بشوند. او همچنان از من تقاضا کرد تا برای هر کدام از شخصیتهای اصلی تمی اختصاصی تصنیف کنم.
قطعه آغازین شبیه یک سوینگ (یکی سبکهای فرعی موسیقی جز) دهه چهل با ارکستر بزرگ جز بود تصنیف شده بود که شبیه قطعه «In The Mood» (گلن میلر) اجرا نشد و به شیوه و سبکی آبستره ضبط شد. برای همین شما دقیقا نمیفهمیدید با چه طرفید با اینکه چیزی که در گوشتان میشندیدید حسی شبیه اثر گلن میلر را تداعی میکرد. بعد از این دیوید خواست قطعات بلوز مهجور و غیر متداولی را در سکانس ظاهرشدن شعبدهباز استفاده کند. من پیش از این هم همیشه برای خودم قطعاتی نزدیک به حال وهوای مورد علاقهام، قطعات نامعمول و کمی در سبکوسیاق جز، تصنیف میکردم. مالهاند درایو ترکیب و پیوند فوقالعاده و بینظیر موسیقی و طراحی صداست. موسیقی مالهاند درایو را با در ابتدای امر با ارکستر زهی و ۶۲ نوازنده و کمی هم سینتیسایزر ضبط کردم. همچنین در ترکیب نهایی صدای سازهای بادی برنجی، پرکاشن و سازهای بادی چوبی را برای سکانسهای شعبدهباز و بخش آغازین رقص را به کار بردم.همانطور که میدانید، مالهالند درایو در ابتدا قرار بود اثری تلویزیونی باشد و بعد تبدیل به فیلم سینمایی شد. من ابتدا موسیقی نسخه تلویزیونی را با سینتیسایزر تصنیف کردم و وقتی دیوید اجازه ساخت نسخه سینمایی را گرفت مجبور شدم نود دقیقه دیگر موسیقی بسازم! اما جدا از این حرفها من یک عالمه قطعه موسیقی برای فیلم ساختم چون بیشمار انتخاب موسیقایی از من خواسته شده بود.

لینچ هرچه جلوتر میآمد ابعاد فیلمهایی شخصیاش همچون بزرگراه گمشده و مالهالند درایو غریبتر میشدند. بااین حال من میفهمیدم که دارم برای چه فیلمهایی موسیقی تصنیف میکنم. او پیش از ساخت این فیلمها با من تماس گرفت و برای همین من پیش از آغاز تدوین این فیلمها موسیقی را تصنیف کرده بودم. بخش عمدهای از آثار او انتزاعی و آبستره است و وجوه سوررئال بیاندازهی آنها مخاطبان را به تماشایشان وا میدارد. میشود میلیونها تفسیر از فیلمهای او بیرون کشید. آثار او مثل ترانهها/ اشعار خوباند. تنها باری که از فهم اثری از او عاجز شدم سر بزرگراه گمشده بود. داشتم یک قصه فوقالعاده را دنبال میکردم و ناگهان فردی در زندان به شخصیت دیگری تغییر شکل و ماهیت میداد. از سرِ گیجی سرم را خاراندم و پیش خودم گفتم «دوباره شروع شد!» بزرگراه گمشده انتزاعیترین فیلم اوست. اما دقیقا پس از چنین فیلمی او با ساخت فیلم زیبا و واقعی داستان استریت جهان را شگفتزده کرد. حس میکنم دیوید مالهاند درایو را با اعتماد به نفسی صد چندان ساخت.او فیلم خودش را ساخت و سر هیچ چیزی کوتاه نیامد و یک ذره باج نداد. شاید این فیلم از باقی آثارش سوررئالتر و انتزاعیتر بود…من و دیوید همواره رفیق گرمابه و گلستان بودهایم، برای هم میمیریم، با هم خوشیم چه زمان تصینف موسیقی و چه وقت بازی گلف. به دنیا و نظرات شخصی یکدیگر احترام میگذاریم و بی هیچ ظنی به حس و فهم غریزی یکدیگر اعتماد کامل داریم. دیوید همچون بهترین همسر دوم است. و مثل هر ازدواج موفقی، هردوی ما از ایثارگری و گذشت کم نمیگذاریم.ما بیشتر موسیقیها را در کنار هم تصنیف کرده ایم آنها در استودیویی تاریک، کثیف و نامرتب در نیویورک که چراغهایش که مدام در چشمک زدن بود. با اینحال ما عاشق آنحا بودیم چون ما را در فضا و حال و هوای فیلمها قرار میداد.
دیوید یک روز به من زنگ زد گفت که میخواهم در فیلم مالهالند درایو باشی. وقتی از او تشکر کردم او ادامه داد من فقط منظورم موسیقی فیلم نبود، میخواهم در فیلم بازی کنی. نخست فکر کردم شوخی میکند که بعد متوجه شدم او یک نقش فرعی را برای من در نظر گرفته که به نظرش برای من عالیست. او گفت که من تنها از تو میخواهم مثل همان ملاقاتی را که در نیوجرسی رخ داده بود، برایم بازی کنی. یادم آمد سالها پیش برای خوانندهای پیانو مینواختم و شبی او مرا به خانهاش دعوت کرد. او از من خواست تا با همسرش شام بخورم. من به خانه او رفتم، عمارتی که دو مایل برای رسیدن به آنجا دو مایل رانندگی کردم. وقتی آنجا رسیدم چندین رولز-رویس را دیدم که بیرون عمارت پارک شده بودند. به داخل آنجا رفتم و میز شام عریض و طویلی را دیدم که تنها برای چهار مهمان تدارک دیده شده بود.کلی پیشکار و خدمه هم همان حوالی رفت و آمد داشتند. خانم خواننده مرا به همسرش معرفی کرد که بگذارید اسمش را مثلا «جوی» بنامیم. دستم را به سوی پیش بردم ولی او تمایلی به دست دادن نداشت. چهره عبوس و بد عنقی داشت. موقع شام خوردن نیم ساعت یک کلام به زبان نیاورد. برای اینکه این فضا را عوض کنم رو به او گفتم «جوی، خانهتان معرکه است. شغل شما چیست؟» هیچ پاسخی نشنیدم و ادامه دادم «در کار ساخت و سازید؟» او سرش را بالا آورد به چشمان من نگاه کرد، و درست عین همان نگاه خیرهای که در مالهالند درایو دیدهاید، پاسخ داد «یه جورایی». نیم ساعت بعد گفتم «تابحال به خانهای نرفته بودم که درش آبشار مصنوعی باشد و جلوه بنای سنگکاریاش به چشم بیاید. شما سنگکارید؟» و او با همان نگاه به من زل زد و جواب داد «یه طورایی». این قصه را سه سال پیش برای دیوید تعریف کرده بودنم و خب انگاری این خاطره هیچوقت از خاطرش پاک نشده بود خب این بخش را در فیلمش آورد. به هرحال هنگام بازی در فیلم او خیلی خوش گذشت با ایفای نقش در آن فیلم عشق کردم. من پیشتر هم در مخمل آبی در همان سکانس کلوب نقش نوازنده پیانو را بازی کرده بودم. دلم میخواست چهرهام در تصویر بیفتد و ایزابلا مدام مانع میشد. برای همین هروقت او به سمت راست یا چپ حرکت میکرد، من هم کمی سرم را کمی بیشتر به همان سمت کش میدادم که در قاب تصویر قرار بگیرم. در همین وضعیت بود که دیوید ناگهان کات داد. ایزابلا هراسان گفت «دیوید، چیزی شده؟ من کارم رو دارم درست انجام میدم؟» و دیوید پاسخ داد «تو شاهکاری، فقط میشه لطفا دو قدم به سمت چپ بری، چون آنجلو داره از پشت پیانو میافته!»

کمیته برگزاری المپیک تابستانی بارسلون با من تماس گرفتند و خواستند تا برای بخش حمل مشعل افتتاحیه، زمانی که تیر شعله ور در دل مخزن آتش به پرواز در میآمد، موسیقی بسازم. خوب میدانستم که این قطعه میباید یکه و خاص باشد. اعضای کمیته به من گفتند که «ما به نسخهای نمایشی و اولیه نیاز داریم تا دقیقا زمان دویدن دوندهای که دور استادیوم میدود، بالا رفتناش از پلهها، آتش زدن تیر و پرتابش را محاسبه و تنظیم کنیم.» دو ماه گذشت از نتیجه کارم راضی نبودم. آنها مدام ایمیل میزدند که « آنجلوی عزیز ما منتظر نسخه نمایشی تو هستیم….» پاسخ من هم همیشه این بود که بله دارم همچنان رویش کار میکنم. دست آخر آنجلوی عزیز ایمیل ایشان به «جناب بادالامانتی گرامی….» تغییر کرد وقتی در نامهای نام خانوادگیتان جایگزین نام کوچکتان میشود یعنی اوضاع بدجوری جدی و خراب است. من همچنان هیچ چیزی برای ارائه نداشتم تا اینکه شنبه شبی وقتی قرار بود با همسرم به یک مهمانی عروسی برویم، زیر دوش حمام با خودم شروع به زمزمه بوم- بوم- بوم کردم. پیش خودم گفتم داری چی برای خودت میخونی و ناگهان فهمیدم خودشه این موسیقی المپیک است! به دور خودم حوله پیچیدم با همان سر و وضع به پشت پیانو نشستم در عرض پانزده دقیقه، قطعهای پنج و نیم دقیقهای را نوشتم. قضیه اینجا بود که این قطعه جایی در ذهن من محصور شده بود، اما در درونم تکاپو و رشد نمو خودش را داشت. چون در پی یک قطعه بینظیر بودم این مسأله زمان فراوانی را از من گرفت.
موسیقیهای من برای لینچ قطعا در ثبت و گسترش شخصیتها نقش داشتهاند چرا که من بیشتر آنها را قبل فیلمبرداری نوشتهام و شاید او آنها به هنگام فیلمبرداری پخش کرده تا بازیگران حس درون صحنه و موسیقی را درک کنند و در تعامل با ریتم و حالوهوای آن قرار بگیرند. اما در بیشتر مواقع و در همکاری با کارگردانهای دیگر، ٱهنگساز آخرین فردیست که به جمع سازندگان فیلم میپیوندد و خب این زمان اصولاً موسیقی در فیلمنامه دیگر چیزی را تغییر نمیدهد.
اگر قرار به انتخاب باشد، در میان آثاری که برای دیوید لینچ ساختهام نمیتوانم محبوبترین آنها را برگزینم. هر قطعهای که ساختهام اثر محبوب و دلخواه من است. میدانم که این ادعا به نوعی بیمعنا و سطحی به نظر میرسد، ولی واقعا چیزی جز این نیست. وقتی که مشغول تصنیف قطعهای هستنید، خود به خود به موسیقی محبوبتان تبدیل میشود زیرا برای آفرینش اثری تازه و نو، الهام گرفتهاید. اما از نظر موفقیت، بیهیچ شکی موسیقی مجموعه تلویزیونی تویین پیکز موفقترینشان بوده است. بارها از افراد مختلف شنیدهام که با دیدن و خواندن عبارت «فیلمی از دیوید لینچ» پیش از نقش بستن تصاویر فیلمهای او در پیش چشمشان موسیقی فیلمهایاش را به خاطر میآورند. اینکه تداعیگر دنیایی خاص هستم، خودش در نظرم تمجید و تکریم بیحدوحصریست. طی سالها بسیار شنیدهام که خیلیها تویین پیکز را نمیتوانند بدون موسیقیاش تصور کنند که همین هم مرا ذوق مرگ میکند. تویین پیکز: آتش با من گام بردار، موقع اکران با شکست بدی روبرو شد. بااینحال این فیلم را در میان آثار لینچ بسیار دوست دارم. فیلمی قدر نادیده که تازگیها ارزشهایش فهمیده شده. تویین پیکز: آتش با من گام بردار همچون «پرستش بهار» استراوینسکیست که در ابتدای امر مخاطبان آن را هو کردند و به سمت خالق آن شاهکار مسلم گوجه فرنگی پرت کردند و و در میانه اجرایش از سالن بیرون رفتند. او حداقل شانس این را داشت که در زندگیاش تغییر نگاه مخاطبان در مواجهه با اثرش و بالاخره استقبال آنها را ببینید. سرنوشت کسانی همچون ژرژ بیزه که «کارمن» را تصنیف کرده اما واقعا مرا متاثر و غمگین میکند. همه تا پیش از مرگ او از کارمن متنفر بودند و او نماند تا ببیند که بعد ها از اثر او با عنوان یکی برترین اپراهای تاریخ موسیقی یاد میشود.

سالها قبل وقتی موفقیت تویین پیکز همهجا فراگیر شده بود، برای همکاری با پل مککارتنی در ابی رود به لندن سفر کردم. هنگام ملاقات با او به من گفت بگذار تا قصهای برایت تعریف کنم: « کمی پیش از ملاقاتمان برای اجرا در جشن تولد ملکه از من دعوت شده بود. هنگام ملاقات با ملکه به او گفتم سرورم! حضور در پیشگاه شما برای من مایه افتخار است و ملکه در پاسخ گفت ببخشید نمیتوانم اینجا بمانم، الان پنج دقیقه به هشت است باید بروم که به تماشای تویین پیکز برسم!» موسیقی تویین پیکز تجربهای تکاندهنده بود چرا که شهرتی جهانی را برایم رقم زد. اصلا موفقیت آن موسیقی باعث شد تا ساخت تم مشعل المپیک بارسلون به من پیشنهاد شود.
خیلی خوشحالم که در این مقطع از زندگیام تنها برای فیلمهای مورد علاقهام موسیقی ساختهام. خیلی مهم نیست که آنها آثاری بزرگ، معمولی یا کوچک بودهاند. همین که برای کار من ایدهآل بودهاند کفایت میکند. علاقه دارم موسیقیهایی بسازم که بی حد و اندازه و به طرز سوزناکی زیبا باشند. دلم میخواهد این قطعات موسیقیهای خانهها را تسخیر کنند. بیشتر اوقات مشغول کار روی پروژههای زیادی هستم، اما این روزها دیگر خیلی از این کار لذت نمیبرم. خیلی نگران پولدرآوردن و خرید و شیر و نان برای بچههایم نیستم. مدیر برنامههایم خیلی از این مسأله راضی نیست و مدام برای من پروژههای گوناگونی میفرستد و من بیشترشان را رد میکنم. برخی به من میگویند نمیخواهی دیگر بازنشسته شوی؟ از آنها میپرسم «از خلاق بودن؟» و خب تا وقتی چشمه خلاقیتم خشک نشده باشد ادامه خواهم داد. و تنها با کسانی دوستشان داشته باشم همکاری میکنم.
