اشاره: متن زیر بخش نخست گزارشی اختصاصی است از شصت و هشتمین دوره جشنواره فیلم لندن (۹ تا ۲۰ اکتبر سال ۲۰۲۴) که در شماره ۴۷ ماهنامه «فیلم امروز» در بهمن ۱۴۰۳ با کمی تغییر و تعدیل و تصحیح به چاپ رسید. برای خواندن نسخه پیدیاف این متن میتوانید به اینجا مراجعه کنید. ترجمه انگلیسی این گزارش نیز در سایت Cinema Without Borders که میتوانید آنها را اینجا، اینجا و اینجا بخوانید.

به روال سه سال گذشته، شصت و هشتمین دوره جشنواره فیلم لندن دوباره همراه شد با اضطراب و دلهرهای دو چندان و شرمندگی و اندوهی بیپایان. سه سال پیش با غم درگذشت حمیدرضا صدر به سر شد و سال بعدش را در ماتم وقایع ۱۴۰۱ آن جوانان به تنگ آمده و آسیب دیده. پارسال که قتل داریوش مهرجویی و همسرش گریبانمان را گرفت و امسال هم خشم امتداد جنگ غزه، تمام نشدن کشتهها و تشویش کشیده شدن دامنه جنگ به ایران و کل منطقه تا مدتی نامعلوم. گزارش جشنوارههای این سه سال را در قالب نامهای برای زندهها و درگذشتگان نوشته بودم، امسال هم به سرم زدهبود برای دختر ۴ ماههام بنویسم. ابتدای آن نامه از همسرم معذرت بخواهم که چرا در همین اول مصایب و ماجراهای پیشبینینشده نوزاد تازه به دنیا آمده هم باز دست از سینما رفتن دست بر نداشتم و این خارخار فیلم دیدن در جشنواره را به فراموشی نسپردم. بعدش دلم میخواست برای دخترم، نیکو، از چیزهایی خوب بنویسم. از جادوی سینما، از امید و احساس مطبوع فیلم دیدن. از اینکه مثلا سینما سرگرمت میکند، سر شوقت میآورد، نگاهت را به زندگی تغییر میدهد، رهایت میکند، یا روزنه و در و پنجرهای میگشاید به رویت، راهحلی میگذارت پیش پایت و آرامت میکند و صورتت را بشاش و چه و چه و چه. دلم میخواست هی در گوشش برایش از امید میگفتم و بخوانم که
چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم
نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی
پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم
ولی که حیف حال خودم و روزگار و بدبینیام که این روزها نیز افزون گشته و لبریز مرا نه تنها از امیدواری و گشایشی که از نوشتنن آن نامه نیز منصرف کرد. فیلمها دیر زمانیست که دیگر تکانم نمیدهند و سرشارم نمیکنند. نمیدانم از میانسالیست یا چشیدن واقعیت تلخ روزگار و درک حقیقیتی سخت و تلخ. دلم از آدمی گرفته و هرچه جلوتر میروم ترس و سرخوردگیام بیشتر شده است و دیگری وجدی آنچنانی در کار نیست. راستش وصف حال این روزها خود و عمده مردمان سرزمینم- و البته تعداد زیادی از مردم دیگر جاها- در مقام توصیف به جای ابیات ابتدایی آن شعر مولوی به با این بخشهای پایانیاش همخوانتر است که
اگرم حسود پرسد دل من ز شکر ترسد
به شکایت اندرآیم غم اضطراب گویم
به زبان خموش کردم که دل کباب دارم
دل تو بسوزد ار من ز دل کباب گویم
دلم میخواست میتوانستم در آن نامه برای دخترم از فیلمهای سال تولدش بنویسم ولی اصلا نمیدانم و شک دارم ده پانزده سال بعد، اصلا او مثل خودم به سینما و حواشیاش اینگونه علاقمند است؟ اصلا با این وضعیت هوش مصنوعی تعریف آن نسل از سینما و سینمارفتن تغییر نخواهد کرد؟ آیا زبان فارسیاش آنقدر خوب خواهد بود که این متن را بخواند؟ اصلا تندباد حوادث اجازه میدهد که متنی به جا بماند؟
پاسخ این پرسشها حتی اگر منفی باشد -و خودم هم فکر میکنم اینطور است- اما در هر حال چیزی در ته وجود و ژرفای قلبم بر من نهیب میزند که مثل فیلمسازهای این دوره باید چیزی از حس و حالم را در این به اصطلاح گزارش بیاورم. بعید نیست در پس ذهنم با کاویدن درون این همه فیلم به نمایش درآمده این دوره، عامدانه و غیر عامدانه کوششم را معطوف به برجسته کردن نکته یا بخشی از فیلمهایی کردهام که ذهن مرا به بازی گرفتهاند، و برای توضیح و تشریح آن بیاعتمادی و خستگی درونی و شخصی، حس و حالم را به جهان و درون این فیلمها کشانده و پیوند زندهام. آنوقت دخترم یا- هرکس دیگری از سر کنجکاوی- اگر یک در میلیون در سالها برگردد و نگاهی به به مجموعههای از فیلمهای مهم سال ۲۰۲۴ و این دوره جشنواره فیلم لندن بیاندازد آنوقت میبینید کلی فیلمساز بودهاند که چیزی از جنس نگرانیها و بنبست پدرش و نگارنده این متن، و یاس او و بیاعتمادیاش را بازتاب دادهاند. شاید فکر کند که پدرش گشته و روی چندتا فیلم دست گذاشته و و فقط دنبال این بوده که هرآنچه دلهره و یاس در سرش داشته، توی فیلمها جسته و نتیجهاش را کرده این روایت از شصت و هشتمین دوره جشنواره فیلم لندن.

جشنواره امسال با بلیتز/ یورش استیو مککوئین شروع شد. فیلم درباره دورانی است که بریتانیا در جنگ جهانی دوم در معرض هجوم هوایی و بمباران شدید آلمانیهاست و اصولا «بلیتز» نامیست که به آن مقطع اشاره دارد. فیلم که شروع میشود دلم آشوب میشود و حال و روز و هوش و هواسم درهم. مدام ذهنم سرک میکشد به بیرون سینما و حکایت جنگ در جریان و بیش از پنجاه هزار کشته غزه و و بالغ بر پانصد هزار کشته جنگ اکراین تا به آن روز و با این وجود انگاری آب از آب در دل کسی تکان نخورده و تلاش و توانی برای توفقش که نیست هیچ بلکه زمزمه گسترش نیز میرود. جنگ جهانی اول و دوم و ویرانی و آشوب و مرگ، این کابوس همیشگی اروپاییها که مدام سال به سال هر طور شده در فیلمهایشان به آن برمیگردنند، دیر زمانیست که به زیست روزمره خاورمیانهها بدل شده است، اما برای مککوئین به بهانهای میماند که در پس نمایش ویرانی لندن و خوف به آنی فنا شدن و مثلا آن اتحاد و همبستگی و همیاری ملی میهنی در این شرایط بحرانی و مخاطرهآمیز باز به دغدغههای خودش برگردد. او گویی دارد اینجا هم از سویهایی تاریک در سرشت آدمی پرده بر میدارد، مردمانی که حتی در زمان جنگ هم نژادپرستی رهایشان نمیکند و فقط نژادپرستی هم نیست. سفر منزل به منزل کودکی سیاه پوست برای یافتن مادرش یکجا هم به باندی تبهکار میرسد که صدها بار پلیدتر از دارودسته فاگین الیور تویست دارند زیر آوار جنگ برای جمعآوری جواهرات انگشت پیکرهای خاکآلود را قطع میکنند. جنگ یعنی همین، ویرانی و تباهی و فراگیری شرارت و نابودی ارزشها و اخلاق در پس تقلا برای بقا و نیست و نابود نشدن! و خب بیرون آن سالن سینما جماعتی نشستهاند دائم به جنگافروزی و جمعی دیگر با سر و دست دارند به پیشوازش میروند.
با این حساب ولی نمیدانم این فیلمها اصولا قرار است چه کارکردی داشته باشند. سکانس کلاستروفوبیک گیر افتادن در پناهگاه/مترویی که مردمان برای فرار از بمبها به آنجا پناه برده و حال با جاری شدن سیل برای خفه نشدن دست و پا میزنند به راستی تکاندهنده است اما این فیلمها نه جلوی جنگ را میگیرند، نه گویی کسی را هوشیار میکنند، نه حتی دیگر آدمی را تحریک میکنند و زنهار میدهند. خود همین کشوری که دارد از جنگ و دوران بلیتز مینالد حال سرمایهگذار و آتش بیار معرکهای در جای دیگر شده است. این فیلمها هم میشود در نهایت هی نگرانی پشت نگرانی، هی تصویر مصیبت تاریخی پشت مصیبت تاریخی دیگر برای تماشاگر نخبه. آخرش چه شد؟ چند دهه نخست قرن بیستم جنگ بود و چند دهه نخست قرن بیست و یکم هم جنگ است. آنها که اراده کردند و متحد شدند و جلوی هیتلر را گرفتهاند و حالا چه؟ طرفداران ایدههای هار اقتصادی هم که هر جایی اوج گرفتهاند، نژادپرستان و ضد مهاجران که ترکتازی میکنند، و نسلکشی راحت و راهت ادامه دارد و یه دور زدیم و دوباره رسیدهایم به اول خط. این تصاویر محنت روی صفحه تلویزون و موبایل و فضای مجازی روز و شب اینقدر تکرار و تکرار شدهاند، این خبرهای خودکشی و کشتار، زندانی شدن، اعتراض و … اینقدرعادی بر سر فصل خبرها میآیند که دیگر همگی دسته جمعی به یک بیحسی و کرختی عمومی رسیدهایم. دیگر گذشت آن زمانی که با یک عکس مردی که داشت در سر مردی دیگر در ویتنام تیر خالی میکرد یا آنطرفتر در سرزمینی دیگر با خودسوزی یک کاهن بودایی هیاهویی به پا شود.
نه، ما آدم نشدیم و سرمان هم به سنگ نخورد. این فیلمها هم چیزی را درست نکردند و نمیکنند. مگر کارآموز علی عباسی جلوی انتخاب ترامپ را گرفت؟ مگر اطلاع مردم از دوران مخوف دیکتاتوری ژنرالها در برزیل که امسال در من هنوز اینجا هستم والتر سالس (که امسال برای همه رعبآور بود) باعث شد که همین چند سال گذشته به رئیس جمهوری که خودش مفتخر به شکنجهگری بود رای ندهند؟ آیا ما در یک چرخه گیر نیفتادهایم؟
این پرسشها به یادم میآورد که حالا من هم به سان تمام آدمهای دستشسته از آینده آدمی شدهام که در سالهای جوانیام با آنها همراه نبودم و حال در میانسالگی خودم را در مسیر افکار و پنداشت و گمان ایشان میبینم. هی با خودم فکر میکنم مثل قدیمیها یکوقت اشتباهی مرتکب نشدهام که پای آدم معصومی را به این جهان پر از بیم و آشوب کشاندم؟ اگر یک روز آمد و توی صورت و من مادرش که آخر پدرتان خوب و مادرتان خوب
یک ریسمان فکندی بردیم بر بلندی
من در هوا معلق و آن ریسمان گسسته
چه پاسخ بدهم؟ اصلا اگر اوضاع واقعا شبیه فیلم ۲۰۷۳ چطور توی رویش نگاه کنم؟ البته ۵۰ سال دیگر که من در این جهان که نیستم ولی از سوی دخترم نفرین نخواهم شد؟

۲۰۷۳ را آصف کاپادیا کارگردانی کرده، همان که با کلی مستند درباره سنا، مارادونا و ایمی واینهاوس به یکی از سرشناسان عرصه مستندسازی در باره شمایل دوران تبدیل شده است. ۲۰۷۳ اما تجربه جدیدی در کارنامه او محسوب میشود، تلفیقی از مستند و داستانگویی که آن را ملهم از اسکله (۱۹۶۲) کریس مارکر میدانند. به واقع بخش داستانی فیلم با حضور سامانتا مورتون در نقش شبحی که در سال ۲۰۷۳ در ویرانکدههای کشور( و به واقع آنچه از جهان باقی مانده) پرسه میزند بهانهایست برای مرور این چند دهه اخیر که جلوی م چشم ما گذشت و خودمان از نزدیک دیده و تجربه و زیستش کردهایم. چند دههای که بصورت فلاشبک هرزچندگاهی در ذهن او چگونگی آغاز ویرانی جهان را روایت و به واقع پیشبینی مولف اثر را برای ما مجسم و مصورمیکند. تصاویر با حجم زیادی از اطلاعات و در تدوینی سریع به شما نشان میدهد مثلا چطوربا بیاعتبار شدن خبر و حرفه خبرنگاری، از بین رفتن امکان راستیآزمایی اطلاعات، کشیده شدن سیاستورزی به جهان مجازی و توئیتر و ایکس و شبکههای اجتماعی و تغییر کنشمندی، ریل گذاریهایی که به برآورده شدن آرزوهای افرادی همچون ایلان ماسک و مارک زاکربرگ و جف بیزوس منتج میشود، آرزوهایی که پس از برآورده شدنشان تنها بخش کوچکی از مردم این جهان در آن مامن و زیستی درست و درمان پیدا میکنند و به قول معروف تنها برای طیف بسیار محدودی امکان تحقق پیدا میکنند، این فضا و این عملکرد به ویرانی محیط زیست و افزایش پوپولیسم و فاصله طبقاتی (جایی از فیلم لسآنجلس امروز را نشان میدهد که عملا در بخشی آن فقط بی خانمان ها سکنی گزیده و زندگی میکنند و دارد به تعداد این افراد اضافه میشود) و آشوب و بحران و آشفتگی و در نهایت ویرانکدگی جهان ما منتهی میشود و ما را به فاجعهای میرساند مردابگونه که تمامی ملتها را میبلعد و رهایی از آن ناممکن خواهد بود.
در اواخر فیلم جایی نیروهای امینیتی که در سال ۲۰۷۳ سررشته امور را به دست گرفتهاند، بالاخره شبح را بازداشت و بازجویی میکنند. بازجویی را یک ربات انجام میدهد. شبح پس از قرار گرفتن در معرض مجموعهای از پرسشهای تفتیش عقایدگونه، در برابر این پرسش که تابحال در تجمعی اعتراضی شرکت کردهای، با خودش زمزمه میکند کاش وقتی میتوانستم اعتراض میکردم. تماشاگرانی که حوصله کردند و برای رسیدن به فیلم بعدی زود از سالن بیرون نزدند و تا پایان عنوانبندی در آنجا مانده بودند، در پایان روی پرده سینما با تصویر و پرسشهای همان ربات بازجو که حال آنها را مخاطب قرار داده بود مواجه شدند:آیا با این فیلم نگاه شما تغییر کرده؟ آیا قصد دارید کاری بکنید؟ قسمت ترسناک و کمیک و گروتسک یا تلخ ماجرا اینجاست که کارگردان اثر خود به دلیل ارسال یک دو خط در تقبیح جنگ و ویرانی غزه مورد عتاب قرار گرفت، از فهرست حامیان بنیاد خیریه مستندسازی The Grierson حذف و پس از آن مجبور به عذرخواهی شد. البته نیازی به این خبر و آن تصویر پایانی نبود. من یکی فکر نمیکنم که فردا دیر است، به نظرم همین امروز هم برای همه چیز دیر شده است.

کرمانیها، که از سمت پدر با ایشان خویشاوندم، بعضی وقتهای قیدهای «دیر» و «دور» را به جای هم به کار میگیرند و مثلا به وقت تاخییر آدمی میگویند فلانی دور کرده است. نمیدانم شاید همین احساس دیر شدگی یا دور بودن آرزوهای کوچک، همین که ۲۰۷۳ دارد حقایقش را از همین روزهای ترسناک و یاسآور جلوی چشم ما میچیند، باعث شد تا هجویه گای مدین (با همراهی کارگردانی و نویسندگی مشترک ایوان و گالن استون) در فیلم شایعات بیاندازه برایم بیمزه و همان دیر و دور باشد. گای مدین، کارگردان صاحب سبکی که ترکیب بصری فیلمهایش که بعضا با تاسی به الگوهای بصری فیلمهای دوران صامت بودند یا سمت و سویی تجربی پیدا میکردند، در شایعات سران G7 (سران کشوران مهم صنعتی بعلاوه نمایندهای از اتحادیه اروپا) را دور هم گردآورده تا در مواجهه و بدهبستان ایشان با یکدیگر و آخرالزمانی که خودشان رقم زدهاند، حسابی دستشان بیاندازد. خب دیگر تنفرم در تصمیمات این سیاستمداران که حیات و ممات ما را جدی جدی را به بازی گرفتهاند به قدری برای من یکی و خیلیها بالاست که واقعا نمیدانم چرا باید متلکها و شوخیهای هوشمندانه فیلمساز بخندم. ترس از آینده و بدبینی به سرنوشت آدمی و زیستن در ویرانکدهای برآمده از تصمیمات ما و دیگران به وضوح در دو فیلم دیگری که حوادثاش در آینده رخ میداد، پایان (جاشوا اوپنهایمر) و ارزیابی (فلوئر فورچون)، نیز به چشم میخورد. من در ادامه به بهانه دیگری به این دو فیلم برمیگردم اما فعلا از آینده محتوم میگذرم و کمی به حال معیوب میپردازم.
در جشنواره لندن، وقتی اوضاع دور و بر هم دیر و دور میشود و فیلمها کلی حرف و ایده خام در سرم میآورد مدام بین منتقدان چشم میگردانم و همیشه چشم انتظار چند منتقدی هستم که در این ۱۸ سال دوستی بین ما برقرار شده و بعد از هر فیلم بر سر ایدهها، دریافتها و خوانشهایمان جر و بحث میکنیم. یکی از کسانیکه همیشه منتظر اویم فیصل است. منتقد عراقی پیر که از همان سال اول آمدنم به جشنواره حال حمیدرضا صدر را از من پرسید و برایم گفت چندباری در ایران مهمانش بوده است. فیصل جان میدهد برای بحثهای سیاسی منطقهای و فرامنطقهای. بهترین آدم برای بحثهای سیاسی- فرهنگی درون فیلمها که بعد از هر فیلمی با این جمله او شروع میشود:
It was interesting
روز اول جشنواره از منتقد عراقی دیگر که او هم پایه بحثهای سیاسی است و مواضع نزدیکتری به من دارد پرسیدم که فیصل کجاست. او که یک روز از فوت برادرش میگذشت و نتوانسته بود برای تشیع به سرزمین مادری خود برگرد و گویی همچنان به سالن سینما برای تسکین دردش پناه آورده گفت فیصل حالش خوب است اما یکسالی میشود که درگیر بیماری همسرش شده. فیصل تا روزهای میانی به جشنواره نیامد اما وقتی آمد خیلی اتفاقی پهلوی من نشست و باز سر حرفمان باز شد از بس خوب حرف هم را میفهمیم. مثل همیشه بعد از مرور بنبستهای خاورمیانه و ریاکاری و دروغگویی فلان شخص و ناکارآمدی مسئولان و فرهنگ غلط بهمان گروه و دسته و مردم صحبتمان رفت سمت سینما. فیصل عاشق و پیگیر سینمای ایران و خاورمیانه است. از دانه انجیر معابد محمد رسولافخوشش آمده بود و باز با «ایت ایز انیترستیگ» درباره ابعاد تمثیلی و آیندهنگرانهاش حرف زد. از کارآموز علی عباسی گفت و تاکید کرد با اینکه نمایش عمومیاش را در آمریکا با محدودیت روبرو کردند آن را قویترین موشک ایران به سمت ترامپ میداند. به فیصل گفتم باید اعتراف کنم من هم با اینکه فیلم را از از سطح انتظار خودم فراتر و به مراتب بهتر از عنکبوت مقدس یافتم، اما باز معتقدم کارگردان آنقدر که باید و شاید علاقهای به ژرفنگری در موضوع ترامپ و اساسا جهانی که صدها ترامپ و طرافدارانش را میپرورد و میزاید (و نه تنها فردی همچون روی کوهن که ترامپ جوان را انگاری در آزمایشگاهش خلق و برای جهان به یادگار میگذارد) ندارد و با وجود ضرباهنگ سریع فیلم و تاکیدی مختصر بر کوتاهی و خطاکاری سیستم قضایی نوعی محافظه کاری و نبود جاهطلبی شوقآور را در مواجهه با سوژهاش، و به واقع با تصور کافی بودن آنچه را به تصویر کشیده در ذهنش، فیلم را به اثری میانمایه بدل کرده است و گویی تلاش ندارد از حد سوژه یا این آدم بالاتر بایستد.

به فیصل میگویم راستش خیلی نمیخواهم سر کارآموز جر و بحث کنم و ترجیح میدهم نظر مرا درباره فیلم رسولاف که اینجا خیلیها خوششان آمده بشنوی، نظری که خیلی خریداری ندارد و اصولا موضعگیری انتقادی درباره این اثر یا خیلی دیگر از فیلمهای زیرزمینی ایران فارغ از مناسبات و چگونگی ساخت و اعمال سانسور و هزار مصیبت روحی و مالی و ممنوعالخروجی و جواب پس دادن و…. فیلمسازان به سختی بشود آن را بدون متهم شدن به توجیه یا همدلی و همراهی با آنچه خودت خطا میانگاری و به آن منتقدی، توضیح داد. فیصل اینجا صحبتم را قطع کرد و گفت من خوب میفهمم تو چه میگویی و خودم هم به نوع دیگری و به طریق معکوسی با این قضیه دست به گریبان بودهام وقتی سالها پیش برای تماشای فیلمها به تهران آمدم و مهمان حمیدرضا صدر بودم (خدایش بیامرزد و او را قرین رحمت کند و کلمه «ره» را عربی به زبان آورد) و در گزارشم به وجوهی از زندگی روزمره در تهران و فیلمها پرداختم و همین شد که پس از انتشار گزارش از سوی خوانندگان نشریه و نوشتهام به همراهی با حاکمیت ایران متهم شدم.
صحبتم را با فیصل اینگونه از سر گرفتم که خدا رو شکر این حس تنگنا را خوب تجربه کرده و حس میکنی حالا میتوانم برایت با خیال راحت حرف بزنم. من در طول این جشنواره (و البته خیلی وقت است) حس میکنم این دردها و آلام بشری، این بنبستها و بحرانها و ظلمها نه تنها از نسلی به نسل دیگر (همچون حقایق تلخ مایک لی) بلکه در طول تاریخ دارد مدام از سرزمینی به سرزمینی دیگر کوچ میکند. یک زمان فاجعه در کره جنوبی و آرژانتین و شیلی بوده، زمانی شکنجه و سرکوب در شیوه مقابله دولت تاچر با جمهوریخواهان ایرلندی (همچون گرسنگی استیو مک کوئین و یکشنبه خونین پل گرینگرس) یا کشتار پیترلو در بریتانیا بروز یافته، و حالا هم وقت خاورمیانه و عراق و سوریه و ایران است و همچون کرکسی بالای سر ما برای جنازههای بیشتر میچرخد و میچرخد. اصلا بیا به همین فیلم من هنوز اینجا هستم والتر سالس درباره دوران دیکتاتوری نظامیان برزیل نگاه کنیم. رفتار حاکمیت با مخالفان و بلایی که سر خانواده او میآورد اینقدر برای من یکی ملموس است که به راحتی میتواند در تاریخ ۱۰۰ ساله سرزمین هردوی ما فهم و دیده شود. من با همین موضع، تحسین رسولاف از طرف تماشاگر/ منتقد غربی و شرقی برای کنش و رفتار سیاسی وی و ثبت یک واقعه تاریخی و مقابلهاش با چیزی که با تعریف او و بسیاری رفتاری ظالمانه و تا بهنجار بوده و هست می فهمم، اما چیزی که از درکش عاجزم ستایش وجوه سینمایی فیلم است.
به واقع در مقایسه با فیلم همچون من هنوز اینجایم هرآنچه آن فیلم دارد از گرما و زندگی، شخصیت پردازی وفیلمنامه و… در اینجا فقدانش به چشم میخورد. البته که دانه انجیر معابد محصول شرایط ساخت زیرزمینیاش است ولی معتقدم شرایط ساخت زیرزمینی هم نبود در جهانی با حاکمیتی دیگر باز اصولا این شیوه فیلمسازی رسولاف است. فیلمسازی که بعد از دو فیلم بلند (جزیره آهنی و کشتزارهای سفید) که به نوعی یادآور نوع بیان تمثیلی/ انتقادی مخملباف و بیضایی بود و در عین حال درجهای شاعرانگی را در قابهایش داشت، به تدریج به کاری سیاسی روی آورد.

دانه انجیر معابد قصد دارد از یک سو به ثبت گزارشی مستند از وقایع ۱۴۰۱ دست بزند، یا چیزهایی شبیه درون اتاقهای رسمی قوه قضاییه با آن عکسهای روحانیان بر در و دیوارش و شمایل شهدا در کنار درهای ورودی اتاقها و خانههای غیر رسمی نیروهای اطلاعاتی را به تصویر بکشد و در ساحتی دیگر با قصهای تمثیلی (همچون برادران لیلای سعید روستایی) اوضاع را توضیح و تفسیر وآینده را پیشبینی کند. از یک طرف به مسئولان زنهار دهد و از سوی دیگر کنجکاوی مخاطبان غربی نخبه تشنه دانستن (که البته تصاویر ۱۴۰۱ و غیره فت و فروان در اینترنت ریخته است) را پاسخگو باشد. نتیجه اما همین میشود که من مخاطب غیر مسئول ایرانی فیلم هرچه فیلم جلوتر میرود بیشتر و بیشتر سرخورده میشوم، بیشتر حس میکنم کارگردان علاقه یا توانایی نوشتن گفتوگو برای شخصیتهایش را ندارد، نمیفهمم این نسل آگاه/ ناآگاه «زد» در ۱۳۹۸ کجا بوده و چرا آن تفنگ را برداشته و چرا جلوی شکنجه مادرش سکوت میکند، چطور میتواند به سرعت یک آمپلیفایر زهوار دررفته راه بیاندازد و پدرش را به دام بکشاند، اساسا این مرد با خدایی که وجدان دارد و در این سالها در این سیستم مخوفی که کارگردان به تصویر کشیده اگر ارجاعی بیرونی آن سیستم در پس ذهن ما نبود، اصولا تا اندازهای نیز محق به نظر نمیرسد؟، چرا وسط فیلم آن سکانس استحمام اینقدر روی اعصاب است، و چه بلایی بر سر آن زوج فیلمبردار با موبایل در وسط بیان میآید، چرا بازجویی آن مامور ماهر در آن خانه به جایی نمیرسد و…. من البته خوب میدانم همه اینها برای رسیدن به آن سکانس آخر است، همه اینها مگگافین رسولاف است و همه اینها بهانه است برای ثبت دوران و اصولا انتظار بیهوده و غیر منطقی است در این شرایط نامعمول و غیر عادی که چه در شرایط ساخت فیلم جریان داشته، و چه فیلمسازش از سرزمین خودش گریخته و آواره غربت شده، بازیگران و عواملی که در ایران ماندهاند تحت نظارت و پرسوجو قرار دارند و ممنوعالکار شدهاند، اساسا وقتی همه چیز این جهان که فیلم خروجیاش است به زعم من غلط و کج و معوج است، چطور می شود پا را روی پا انداخت از فیلم فیلمساز توقع داشت ای کاش مثلا میشد در همان خانه بمانی و بین افراد و اعضای خانه گفتوگویی برقرار میکردی، ای کاش این اندازه به استقبال پیشگویی نهایی نمیرفتی، ای کاش حداقل مسیر باورپذیرتری (برای من همچون فروشنده فرهادی) در تبدیل شدن پدر مهربان و با وجدان به هیولا پی مینمودی، و ای کاش می شد از این شرایط به یک مرگ و دوشیزه رسید. ولی خب نه رسولاف، پولانسکی است و والتر سالس و نه این اوضاع از تویش چیزی فعلا بهتر از دانه انجیر معابد در میآید.

بحث من و فیصل درباره فیلم رسولاف به جایی خاصی نرسید و دست آخر هم حرفمان کشیده شد به خاورمیانه، جنگ و باز اندوه و هراس. از او درباره حال همسرش پرسیدم و پاسخ شنیدم به دلیل طولانی شدن انتظار برای درمان در بیمارستانهای تحت بیمه عمومی، همسر را به اسپانیا برده و کار درمان را درآنجا پی گرفته است. به او گفتم خوب میدانم چه میگویی و کم شدن بودجه درمانی و همچنین تجمع بیماران بعد از دوران کرونا فهرست بیمارانی را که در نوبت درمان قرار دارند دو چندان کرده است و خود من بعنوان عضوی از جامعه پزشکی هر روز با گِله و شکایت و اعتراضهای بیماران روبرویم. اما فیصل من از کار این دنیا سر در نمیآورم. از یک طرف در جشنواره امسال فیلمی به نام در سقوط به تهیه کنندگی کن لوچ و کارگردانی لائورا کاریرا به نمایش درآمد با همان حال هوای آثار واقعگرا و اجتماعی انگلیسی، روایتگر قصه تالمانگیز روزمرگی یک زن پرتغالی مهاجر در بریتانیا، بی هیچ آیندهای، بی هیچ دوستی، بی هیچ عشقی، همچون همان جعبهای که در میانه فیلم که روی تسمه بالا بر کالا مدام میچرخد و میچرخد و به جلو نمیرود. همان یک روزی که از کارش مرخصی میگیرد برای مصاحبهی کاری جدید هم زهرمارش میشود و یکجایی مثل شخصیتهای فیلمهای مایک لی وقتی درباره مسافرتی که نرفته و تفریحاتی که نداشته قصه میبافد و حرف میزند ناگهان بغضش میترکد و خب بغض ما هم میترکد. راستی پرنده آندره آرنولد بود که باز به طبقهای فرودست و جمعیتی از جوانان/نوجوانان بزهکار بریتانیایی اسکاتلند میپردازد که فقط به زیستی بیبار و بیحاصل و بزهکارانه ادامه میدهند و با نوعی تباهی بیپایان دست به گریباناند. برای بیلی، نوجوانی که در دل آن سیاهی وضعیت درب و داغان و گویی ته دنیا در کشوری که قطعا اقتصادی به مراتب پویاتر بسیاری از کشورهای دیگر این عالم دارد، و حالا باید با این فقر و نکبت و خشونت پنهان آشکار و ازدواج مجدد پدر خیلی جوانش کنار بیاید یگانه راه فرار از این جهان ساختن و تخیل و تجسم یک آدم در قالب یک پرنده همچون فرشتهای نگهبان و تکیهگاه است که خب همین به فیلم طعم تازهای میبخشد. آندره آرنولد پایان فیلمش را با یک مراسم عروسی میبند و فیصل من و تو میدانیم در پس فردای آن مراسم عروسی، و جلوه انسانی بیشتر شخصیتها، باز قصه سیاهروزی ایشان ادامه دارد.

در همین جشنواره اما فیلم مستندی هم داشتیم به اسم استقامت/ Endurance درباره دو سفر دریایی با کشتی از تولیدات شبکه نشنال جئوگرافیک. سفر نخست درباره کشتی«ایندیورنس» که اوایل قرن بیستم از بریتانیا راه میافتد تا دست به اکتشافی بزند و به برف و یخ مینشیند و سرنوشت چند ساله سرنشینان آن در برف و یخ و برای بقا با کمک از عکسهایی و صداهایی که با کمک تکنولوژی روز کیفیتشان ارتقا پیدا کرده است برایمان روی پرده جان میگیرد. و سفر دوم که به موازات آن سفر در اوایل قرن بیست و یکم حال در دوران نو -با کلی خرج و یکبار شکست در ماموریتش- تلاشی دوباره را برای یافتن تکههای آن کشتی اولیه روایت میکند. ورای نمایش بخش پایداری آدمی و تلاش حیرتانگیز او برای بقا، پرسشی اساسی ذهن مرا در طول تماشای فیلم به بازی مشغول کرده بود:
اساسا اگر آن سفر اولیه که خودشان از آن با عنوان «یک شکست شکوهمند» یاد میکنند صورت نگرفته بود واقعا بشر چه چیزی را از دست میداد جز یک ماجرای جذاب! به واقع ما شاهد کندن چاهی هستیم به تعبیری بیدلیل و شرح مصائب جا کردن منار در آن چاه. خب پولی که حالا از سوی یک بخش خصوصی برای یافتن تکههای کشتی از دست رفته در اوایل قرن پیش خرج می شود آیا پول بی حاصلی نیست؟ آیا این پول نمیشود خرج زندگی بخور و نمیر شخصیتهای زنده فیلمهای در سقوط و پرنده یا بیمارانی همچون همسر فیصل بشود به جای چند تکه چوب برای موزهای برای بزرگداشت یک شکست شکوهمند؟ استقامت در کنار نمایش آن شکست شکوهمند یک داده حاشیهای شاید اما اگزیستانسیالیستی هم دارد که زیر آن ماجرای جنگ برای زنده ماندن سرنشیان آن کشتی شاید به چشم نیاد؛ اینکه گروهی از آن دریانوردانی که از برهوت سرما و یخبندان یا ناباوری جان به سالم به در میبرند پایشان به وطن نرسیده و عرقشان خشک نشده خودشان دواطلبانه به دل جنگ جهانی اول میروند! جنگی به مراتب ابزورردتر از آن سفر بیدستاورد.

پیش خودم فکر میکنم، با این حجم بیحوصلگی و دلزدگی و خمودگی و همه چیز را به پرسشگرفتن، بعید نیست یک چند وقت دیگر حتی سفر به ماه و این همه گشت و گذار در منظومه شمسی و دستاورد بشری هم برایم بیمعنا شود! احتمالا این همه احوالات ناخوش از همان «بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم» همیشگی میآید. البته مهتابی هم نیست و همفزایی فضای فیلمها و واقعیت تلخ بیرون است به خدا. اصلا شاید همین موضوع دلیل همدلی و همراهی مرا با حقایق تلخ مایک لی موجب شده و بماند که فیلمهای او در هر حالت و موضوعی برای من تحسینبرانگیز بودهاند. مایک لی در فیلم تازهاش پس از کلی دردسر و این در و آن در زدن برای تامین سرمایه، گویی با شخصیت محوری این فیلم در مسیری خلاف جهت فیلم دیگرش الکیخوش (۲۰۰۸) قدم گذارد. اگر آنجا زنی جوان را میدیدیم بشاش و پر انرژی و پویا با روانی آسوده و قلب و دل و آغوشی گشاده که انگاری خیلیها درش جای میگرفتند، اینجا با زنی پرخاشجو و عاصی طرفیم گلهمند از عالم و آدم که از همان لحظات آغازین فیلم دارد به زمین زمان، به خانواده، به محله، به کاسب، به مشتری و هرکس و هرچیزی میتازد و اوقات همه را تلخ میکند. او آشکارا از چیزی در رنج است. اگر عکاس رازها و دروغها (۱۹۹۶) و راننده تاکسی همه یا هیچ (۲۰۰۲) با توداری شنونده محنتها و غمها و پریشانحالی دیگران بودند و به نظر میرسید دارند همه دردهای دیگران را در درون خودشان تلنبار میکنند، این شخصیت نه مانند معلم رانندگی الکیخوش که یک آن خشمش را فریاد زد، بلکه یکریز ودمادم در حال برون ریزی تنفر از خود و دیگران است (البته اگر فیلم الکیخوش فیلم آن دختر نبود و ما مشاهدهگر روزمره آن معلم رانندگی میبودیم احتملا آن خشم و طغیان بخشی از زیست روزمره او محسوب میشد.) تضاد پانزی، شخصیت محوری حقایقی تلخ، و افسردگی فرزند در خود مانده گوشهگیرش با خواهر آسوده خاطر و فرزندان و پویایشان نیز به نوعی یادآور تضاد بین زوج پیر خوشبخت سالی دیگر (۲۰۱۰)، «تام» و «جری»، و دوستان افسردهای بود که پناه و مامنی جز ایشان نداشتند. حقایق تلخ مایک لی با همان تامل همیشگی بر لحظات زندگی شخصیتها و دیالوگهای دقیقی که کاملا در این فضاهای واقعی برای ایشان طراحی و نوشته شده، به تکمیل قطعه مهم دیگری از پازل این کارگردان برای ترسیم زیست طبقه متوسط بریتانیا (گروهی که به لحاظ مالی و فرهنگی تفاوتشان را با دنیای طبقه فرودست فیلمسازانی همچون کن لوچ و آثاری همچون در سقوط و پرنده میتوان به خوبی تشخیص داد) کمک میکند. همدلی و فهم این شخصیت نامطبوع شکننده با بازی درخشان ماریان ژان-بتیست که سویههای تراژیک و کمیک توامان این خشم و پریشان حالی را نمایش داده است همچون همیشه محصول دقیق فهم و مشاهده و توانمندی فیلمسازیست که به کلام، کنشها و واکنشهای آدمهای دور و برش را با با تیزبینی و تمرکز تمام رصد و در ذهن ثبت کرده است. برای مثال لحظه مراجعه پانزی به دکتر و دندانپزشکاش و درگیری و کشمکش با آنها به قدری درست و دقیق است که انگاری من خودم برخوردهایی که با بیمارانی از این دست و عاصی شدنم را ساخته و مستند کرده باشم.
ای کاش حال مایک لی و آدمهای قصه او و باقی فیلمها اندکی خوش بود. احساس میکنم دارم شبیه دخترم خردسالم میشم. انگاری همانطوری که توقع میرود برای او بخوانم و دست افشانی کنم که
ای صدف چون آمدی در بحر ما غمگین مباش
چون صدفها گوهرافشانت کنم نیکو شنو
میخواستم کسی ایمان مرا برگرداند و دلمان را بیشتر و از این ریش نکند اما به نظر میرسد تا نمیدانم چه وقت خبری از نوازش در کار نیست و فعلا وقت تادیب و زنهار است و در این پاشنه میچرخد که
عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو
کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو