اشاره: نوشته زیر ترجمه‌ای است از گفتگوی روزنامه «دیلی تلگراف» با «پتى جنکینز» که در تاریخ ۱۲ مهر سال ۱۳۸۳ در روزنامه «شرق» با عنوان «مصائب حاشیه‌نشینى» به چاپ رسید.

من خیلى قبل‌تر از آنکه فکر ساخت فیلمى درباره «آیلین» به سرم بزند «کابوى نیمه‌شب» را دیده بودم. یادم مى‌آید همان زمانى که قصه آیلین برسر زبان‌ها افتاد من هم از ماجراهاى او خبردار شدم. با این وجود این قضیه ربطى به ساخت فیلم «هیولا» ندارد. انگار که براى ساخت آن فیلم همه چیز یکدفعه اتفاق افتاد. آیلین [شخصیت اصلى فیلم «هیولا» که براى «شارلیز ترون» اسکار بهترین بازیگر زن امسال را به همراه داشت] یکى از همان دختران خیابانى بود که بعد از چند وقت به یک قاتل زنجیره‌اى تبدیل شده‌بود. سال ۹۲ من در یکى از کالج‌هاى نیویورک تحصیل مى‌کردم و براى ساخت فیلم به هیچ نتیجه قطعى نرسیده‌بودم. از فیلمى که مى‌خواستم آن را کارگردانى کنم هیچ تصویر روشنى در ذهن نداشتم. چندین سال بود که مدام به آن فکر مى‌کردم. در طول تمام آن سال‌ها تاثیر تماشاى «کابوى نیمه‌شب» و خیلى از فیلم‌هاى دیگر به صورت ناخودآگاه ذهن مرا به خودشان مشغول کرده‌بودند. شاید به همین دلیل هرچه بیشتر به آیلین و فضاى «هیولا» فکر مى‌کردم بیشتر به این نتیجه مى رسیدم که فیلم مى‌بایست لحن و حال و هوایى شبیه همان فیلم‌ها را پیدا کند. پس فوراً و بى هیچ تاخیرى ساخت فیلم را شروع کردم و تازه در آن زمان «کابوى نیمه‌شب» اهمیت فوق‌العاده‌اى برایم پیدا کرد.

نخستین بارى که «کابوى نیمه‌شب» را دیدم سن و سال کمى داشتم. اما بار دومى که فیلم را دیدم ۲۱ ساله بودم و یادم مى‌آید از تماشاى آن شگفت زده‌شدم. این شگفتى مرا به تماشاى دوباره و چند‌باره فیلم تحریک مى‌کرد. سالن سینمایى را در نیویورک، جایى که قصه فیلم درش جریان داشت، انتخاب کردم و تنهاى تنها و بدون هیچ همراهى در سینما فیلم را دیدم. به خاطر مى‌آورم به شدت با فضا و حال و هواى فیلم درگیر شدم و کاملاً تحت تاثیر نوع نگاهى که فیلم به آدم‌هاى فلک‌زده و مصیبت‌زده داشت، قرار گرفتم. اما واقعاً  به چه دلیل «کابوى نیمه شب» آنقدر مرا شگفت زده کرد؟ فکر مى‌کنم همه چیز فیلم. ترکیبى از همه عناصر درون این اثر چنین حسى را در من به وجود آورده‌بود. اما دلیل اصلى و ویژه اى که مى‌خواهم به آن اشاره کنم این است که فیلم در پى آن نبود تا قصه‌اى با این مضمون را -اینجا ما با یک مشت آدم بدبخت و مفلوک طرفیم، حالا بیایید نگاهى هم به این آدم‌ها داشته باشیم- نشانمان بدهد. «کابوى نیمه‌شب» مى‌خواست به جاى آن مضمون «یک رابطه» را به تصویر بکشد و بدبختى و مصیبت به یک جزء جدایى‌ناپذیر و ذاتى قصه فیلم تبدیل شده‌بود. شما به هیچ وجه احساس نمى‌کنید که مصائب این آدم‌ها جزیى غیرضرورى و تحمیلى است . بزرگترین درسى که از این فیلم آموختم این بود که فیلم نگاه رومانتیکى به شخصیت‌هایش داشت و به جاى اینکه بخواهد بخش تاریک وجود آنها را به تصویر بکشد بر شور و شوق و خیال‌پردازى‌هایشان مکث و تاکید کرده بود. این همان تجربه‌اى بود که من از برخورد با آدم‌هاى بدبخت و «بازنده» به دست آورده بودم: آنها هر روز که از خواب بیدار مى‌شوند به مصائب و مشکلات زندگیشان بد و بیراه نمى‌گویند و پیوسته شکایت نمى‌کنند.

«کابوى نیمه‌شب» تصویر دقیق و ظریفى از همین تجربه بود. من هم مثل خیلى از تماشاگران، این فیلم را روایتى جنسى/ غیرجنسى از یک قصه عاشقانه یافتم. به نظرم تصاویر این بخش اثر ظرافت فوق‌العاده‌اى دارند.دو شخصیت اصلى فیلم- جان وویت و داستین هافمن- وقتى که از دست هم عصبانى مى‌شوند، در اتومبیل در جهت مخالف همدیگر مى‌خوابند اما وقتى جان وویت برمى‌گردد حاضر مى‌شوند که روى تخت در کنار هم استراحت کنند. خب این تصاویر بى‌اندازه زیبا هستند چون به‌خوبى نشان مى‌دهند که این دو چه قدر به همدیگر محتاجند. این دو بى اندازه نیازمند رفاقت و همدلى‌اند هرچند که در ارتباط با یکدیگر بیش از پیش به ضعف‌ها، ناتوانى‌ها و شکنندگى شخصیتشان پى مى‌برند. بازى هافمن در این فیلم یک ذره هم نقص ندارد. او واقعاً باورنکردنى است. من بازیگران زیادى را دیده‌ام که به ایفاى نقش‌هایى از این دست پرداخته‌اند و نتوانسته‌اند تماشاگران را ذره‌اى متقاعد کنند و تماماً در دام تصنع و ادا درآوردن افتاده‌اند. در حالى که در بازى هافمن تمام آن تکلف و تصنع حذف شده و دقیقاً خود خود همان شخصیت فیلم است. خونسردى و آرامش او در برخورد با این نقش تحسین‌برانگیز بود. شیوه بازى او طورى نیست که لنگان لنگان راه رفتنش به چشم بیاید. خودش گفته بود «من واقعاً لنگ لنگان راه مى‌رفتم اما تلاش مى‌کردم خودم را سالم نشان دهم.»

من علاقه زیادى به آدم هاى حاشیه‌نشین و تک‌افتاده دارم. اما این علاقه سمت و سوى مشخصى دارد. همیشه مشتاق بوده‌ام تا به دنیا و محل زندگى این آدم‌ها وارد شوم با خودم براى تجربه و سکونت در آن مکان‌ها کلنجار بروم و فضاى زندگى آن و ذات آن شیوه زندگى را براى خودم حلاجى مى‌کنم. اما نکته جالب اینجاست که به طرز عجیبى از فیلم‌هایى که مى‌کوشند تا به آدم‌هاى سالم و به هنجار نکات واضح و روشنى درباره سیاهى و تباهى دنیا بیاموزند، متنفرم. اما با این وجود از دیدن و خواندن قصه‌هایى که در پى کشف و جست وجو در دنیاى آدم‌هایى هستند که هر روز از کنارشان رد مى‌شویم و کارى مى‌کنند تا رویاها و آرزوهایشان را بفهمیم یا متوجه شویم چگونه به چنین جایگاهى رسیده‌اند، فوق العاده لذت مى‌برم. در حقیقت این فیلم‌ها یک موقعیت سیاه را با نوعى سبک سرى و سرخوشى و با حالتى کاملاً طبیعى به تصویر مى‌کشند. زندگى روزمره هرکسى با وجوهى انسانى گره خورده و موفقیت «کابوى نیمه‌شب» در نشان دادن چنین چیزى غیر قابل انکار است.

دیدگاهتان را بنویسید

لطفاً دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید

5 × چهار =